اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت اول تا هفتم

قسمت هفتم
تااين كه نزديكاظهرشد...فكرم مشغول بودكه من بايدازدستش ناراحت باشم چرااون ناراحته اس دادم بهش كه چراازدستم ناراحتي واين حرفا...خيلي باهم حرف زديم اخه مكالمه رايگان داشتم واينجوريا.هي ميگفت قطع كن تاخودم زنگ بزنم منم ميگفتم بچه رايگانه مفت باشه كوفت باشه...يه عالمه گلايه داشتم ازش كه چرااس اونجوري به اجيم داده بودي؟درسته غريبه نيستن ولي دوس نداشتم پيششون خردبشم....گفت مگه اساچطوربودن؟گفتم مث اين بودكه توگفته باشي براباراول من خودم شمارتوپيداكردم وبهت اس دادم ويه سري ازاين حرفا...گفت همه ي اساروخوندي؟گفتم نه.گفت پس زودقضاوت نكن.گفتم چطورمگه؟گفت اجيت اولش خيلي بدباهام برخوردكردمنم اعصباني شدم ولي بعدش بهش گفتم كه اجيت دوسم داره منم دوسش دارم وتادنيادنياس سرحرفم هستم واين حرفا...من چيزي نگفتم...خودش فهميدكه برام غيرقابل هضمه...شروع كردگفت=پس به نظرت چرااجيت همه ي اسارونشونت نداده وفقط اونايي كه من بااعصبانيت ميگفتمونشونت داده؟اين همون يه نفريه كه بخاطرحرفش يه اتفاق خيلي بدبرات افتاد...هدف اون اينه كه منوازچشاتوبندازه....منم حرفاشوقبول كردم...چون واقعاقانعم كرد...بعله اينجوريابودكه پارسال بهترين تولدعمرم بود...دوباره گوشي اجيموبهش پس دادموبي گوشي شدم...هروقت خونه خلوت ميشدزنگش ميزدم تااينكه يه شب يكي ازدوستام خطشوداددستم تابااون گوشي كه داشتم صفحه نداشتا!شبهاروشن فعال كنيم وباعشقمون حرف بزنيم فصل زمستونو4نفري باهم تويه اتاق...خطه روانداختم روش وفرضي حدس ميزدم الان توكدوم مرحلم وبايدچيكاركنم....هرچي ميكردم خط روشن نميشدفك ميكردم پوكش اشتباهه ديروقتم بودكه بخام ازخونه زنگ بزنم گوشي دوستم...ازشانسمم بااون هماهنگ كرده بودم كه بيدارباشه تا2تاتك بزنم بهش بعدشم اص نميدونستم خطي كه دستمه شمارش چندا...همين جورغمگين تورختخوابم درازكشيده بودم وهمه خواب بودن يهويي يادم اومدكه اگه يه خط بغيرمال خودم انداختم روگوشي اول بايدرمزگوشيوبزنم بعدش پوكه رو...اين كاوكردموخط روشن شد...ساعت نزديكا2نصفه شب بود2تاتك پشت سرهم زدم تابدونه منم...يه چي مث حسگروگوشيم بودوقتيكه پيام يازنگ ميزدن خاموش روشن ميشدمنم ازروهمون تشخيص ميدادم كي زنگ ميكشه وصل كردمومطمئن شدكه خودمم گفت الان شبهاي روشنوفعال ميكنم وزنگت ميزنم...منم رختخوابموبرداشتم ورفتم تواتاق همون اجي كه باعشقم بدبودودرفاصله ي1متري ازاون پهن كردم جامو...
 
قسمت ششم
اين روزاگذشتن تااينكه زمستان شدوتولدمن....بچه هاتاحالاشده آرزوي روزتولدتون برآورده شه؟؟روزتولدم اجيم كه باهام پايه بودبااطلاع مامانم گوشيشودادبهم تاخطموروشن كنم...شب تولدم يعني شبي كه وقتي از4تاصفرميگذش تولدمن ميشد...من باخداجونم خيلي راحتم وهرچي ازش بخاموبهم ميده...اول تودلم ميگفتم كاشكي روزتولدم يه بسته ازطرف اون باپست برسه...بعدش به يه زنگ....بعدش به يه پيام تبريك...ودراخربه اين قانع بودم يه شماره ناشناس بهم تولدموتبريك بگه وته دلم شادباشه كه شايدخودشه...به اجيامومامانمم قول داده بودم بهش اس ندم..دل تودلم نبودخيلي دوس داشتم اين اسوبراش بفرستم ولي خواخه قول داده بودم...(تاريكي اتاقم شكسته ميشودبانوري ضعيف...لرزشي روي ميزكنارتختم مي افتدازاين صدامتنفربودم چشمهايم راميمالمnew massegتا لود شودآرزوميكنم كاش توباشي سكوت ميكنم آرزوي بي جايي بود...)ازچن تاازدوستام خاستم كه اين كاروواسم بكنن ولي به دليل شناخت اشتباهي كه داشتن هركدومشون يه بهونه اي آوردن...تودلم خيلي غصه خوردم ولي بعدش گفتم= خدام بزرگه...ساعت شد00=00وخبري ازش نشد...تاساعت10دقيقه بامدادانتظاركشيدم ولي....آروم سرموگذاشتم روبالشت وخوابيدم.روز5شنبه بودوكلاس نداشتم ولي اجيام بايدميرفتن سركارازسروصداشون بيدارشدم...به گوشي نگاه كردم2پيام دريافت شده!!بازكردم يكيش ازدوستام بود...ولي دوميش نبود...هرچي صندوق وروديوميگشتم پيامه روپيدانميكردم رفتم صفحه اصلي...بالاي صفحه ميفتاد1پيام خوانده نشده از...شمارش نصفه ميفتاد...يه لحطه دلم هررررري ريخت...باورم نميشد...بالاخره پياموپيداوبازش كردم....شماره كامل بازشد...اره درست ميديدم شماره خودش بود...پيامش اين بود(ديگه وقتشه كه كم كم شوهركني اخه داري ميترشي...
.
.
.
.
.
تولدت مبارك عزيزدلم بااينكه خيلي ناراحتم اردستت...)
 بدون هيچ واكنشي اشك ازچشام ميومدخيلي قشنگ....زيرپتو....دوس داشتم ازخوشحالي دادبزنم وخداروشكركنم كه آرزوموبرآورده كرده بود....يه حال خوشي داشتم به ساعت دريافتش كه نگاه كردم00=13=24بوديعني 3دقيقه بعداينكه من خوابيده بودم...اولين كسي بودكه روزتولدمو(نه پيشاپيش ونه پساپس)تبريك گفت...بيشتراز100بارپيامشوخوندم...وبعداون پيامي روكه دلم ميخواس واسش بفرستموفرستادم...فقط اخرشو بجاي=آرزوي بي جايي بودرو آرزويي به جابودكردم.....
 
قسمت پنجم
باهمه سختياي كه وجودداشت ولي اون روزارودوس داشتم تواوج بيخبري ازهمديگه بوديم وفقط توراه مدرسه ميديدمش دانشگاه ميرفت وازاين بابت خوشحال بودم........يه گوشي سامسونگ ازاين تاشوهاداشتم كه ال سي ديش ازش جداشده بودولي ميشدخط روش انداخت وباهندزفري باهاش حرف زد...ولي خط نداشتم يه شب زدم شارزشدخطمم كه پيش اجيم بوديواشكي برداشتم وشب باهمديگه حرف زديم....ياهروقت خونه خلوت ميشدباتلفن خونه بهش زنگ ميزدم وباهم ميحرفيديم هروقت ميرفتم بيرون ازدورهواموداشت ومواظبم بود...يه روزخيلي مشكوك زديم وخبربه اجي دوميم رسيده بودكه=اجيت توخيابون بودوپسرفلاني دوروبرش تاب ميخورد.....اجيم بهش اس داده بودكه باخواهرم چيكارداري و...اگرم بهت اس يازنگ زدجوابشونده واين حرفا....من نميدونستم اين قضيه رو...اجي دومي به اجي اولي گفته بودكه بهش اس داده اجي اوليم كه بامن پايه بودگذاشت كف دستم منم رمزگوشيشوميدونستم ويواشكي رفتم وتانصف پياماشونوخوندم...يه شوكي بهم واردشده بودچندروز بعدش اجي دوميم بهم گفت=بايدباهات حرف بزنم وهمه چيودرباره كسي كه اين همه دوسش داريوبهت بگم...وپياماشونشونت بدم...منم كه ازهمه چي خبرداشتم اصلاجانخوردم شروع كردبه حرف زدن واين حرفاكه چطوره وچه كارايي كرده...بهش گفتم كه همه ي ايناروبهم گفته حتي چيزايي كه خونوادشم نميدونن پيامارونشونم دادويه عالمه باهام حرف زداجيم ازروپياماش فك ميكردكه من شمارشوپيداكردم واين حرفا....ولي گوشي رونداددستم تااساشوخودم بخونم...ازم قول گرفت كه ديگه بهش نه اس بدم نه ام زنگ بزنم.واستبدادخواهرانه رومن بيشترشد....منم ازدستش ناراحت بودم كه چراغرورموپيش اجيام شكسته وخوردم كرده....
 
قسمت چهارم
ازاون زمان به بعدهيچ ارتباط تلفني باهاش نداشتم ولي روزاكه ازمدرسه برميگشتم توجاده بودوماشينشوكنارايستگاهي كه ماپياده ميشديم پارك ميكرد...اون نميدونست كه واسه من اتفاق بدي افتاده وفكرميكردكه من فراموشش كردم ولي نه من مث4سال پيش تودلم دوسش داشتم وهنوزباورم نميشدكه اون زيرقولش زده وازاين بابت خوشحال بودم...اين روال به مدت2ماه وخورده اي گذشت من بهش گفته بودم كه هروقت هركي پشت سرش حرف زدبهش بگم...ازرفتاراش معلوم بودكه دلش واسم تنگه منم كه دنبال يه بهونه بودم قضيه روازش بپرسم وحرفايي كه دنبالش ميزنن وبگم وهمم اين سوالوكه 4ماه بودذهنمومشغول كرده بودكه=مگه قول نداده بود وقسم نخورده بود كه هيچوقت تنهام نزاره پس چيشد؟؟باهرسختي كه شده بودخواهرموواداركردم كه گوشيشوبده بهش اس بدم اونم وقتي بهش حددوست داشتنموگفتم قبول كردوداد....اون شب يه عالمه چيزوبهش گفتم كه كياپشت سرش حرف ميزدن وچياميگفتن وباحرفاشون ذره ذره حرصم ميدادن....هيچوقت نميخاستم بدونه همچين اتفاقي واسم افتاده بهش گفتم كه =بهت اعتمادكامل دارم ولي ازت ميپرسم كه توحرفايي روكه قرارنبودبجزمن وتوكسي بدونه روجايي گفتي ؟خيلي ازحرفام ناراحت شدكه چرااين حرفاروميزني؟مگه اتفاقي افتاده؟ازاين موضوع فقط منوتوخبرداشتيم مگه كي ميدونه؟گفتم بيخيال ولش كن.....بهم گفت بگوببينم چي شده؟و قسم خوردكه به كسي نگفته....يه احساس خاصي داشتم كه چرانسنجيده يه اشتباهي كرده بودم بهش گفتم كه يكي ازنزديكترينام بهم گفت كه تويه جايي ميگفتي كه من...(قضيه روكامل براش گفتم)خيلي اعصابش خوردشدوناراحت شدكه چراهمچين بلايي سرخودم اوردم....اصراركردكه اون يه نفروبگوميخام روشوسياه كنم كه چرابهت دروغ گفته بعديه عالمه اصراربهش گفتم كه خواهردوميم گفته...گفت كه بايدباهاش حرف بزنم كه چرادروغ گفته واين حرفا؟اصلاميدونه بخاطراين دروغ چه اتفاق بدي واست افتاده؟ازش خواهش كردم كه دنباله ي اين قضيه روول كنه چون هيچكي ازخونوادم نميدونن كه دليل اون اتفاق بده چي بوده.....همون لحظه باهمديگه شروع كرديم به بررسي اين قضيه واونقدرجلورفتيم كه به اين رسيديم كه اجيم يه قضيه ديگه روشنيده بوده وبهم گفته ومن اصلااونويادم نبوده وفوري ذهنم رفته روقضيه اي كه فقط خودموخودش ميدونستيم بعدهاازآجيمم پرسيدم كه كجاميگفته واين حرفا؟همش طفره ميرفت كه توچيكارداري اونموقع بودكه فهميدم بخاطراينكه عشقموازچشام بندازه بهم دروغ گفته.....بعدازش پرسيدم مگه قول نداده بودي وقسم نخورده بودي كه هيچوقت تنهام نزاري پس چراتواين مدت منوتنهاگذاشتي؟؟؟جواب دادكه =اره راس ميگي من بهت قول داده بودم تنهات نزارم يادته بهت گفته بودم آبروت خيلي برام ارزش داره وهميشه مراقبشم؟تواون بازه ي زماني من هرجايي ميرفتم بهم ميگفتن =پسرتوچيكاركردي چطوردل اين دختروبردي كه باهات حرف زدواين حرفا....اون موقع ديدم واقعاآبروت توخطره واسه همين رفتم.....اون شب بيشترازهميشه دوسش داشتم....منم بهش گفتم كه بابقيه دخترافرق دارم ودوست داشتنم واقعادوست داشتنه اگه مث بقيه بودم وقتيكه ولم كردي ورفتي از رولجبازي وروكم كني به توام شده بايه پسرديگه حرف ميزدم وخيلي حرفاديگه......باهم ديگه خدافظي كرديم چون من گوشي نداشتم....
 
قسمت سوم
بهم قول داده بودوقسم خورده بودكه هيچوقت تنهام نزاره بعد2ماه ازاشنايمون اون بهم گفت كه ديگه به من زنگ نزن واين حرفاواقعابهش اخت كرده بودم برام سخت بودگفتمش بزارحرفاموبهت بزنم ديگه كاريت ندارم ولي اون نذاشت ميگفت نميخوام يه عمرصدات توگوشم بمونه يه شب خيلي التماسش كردم ولي جواب ندادونصفه شب وقتي ازدلتنگي خوابم نميبردبهش زنگ زدم وديدم كهcall weating...بودداشتم ميمردم ويواشكي گريه ميكردم بهش چيزي نگفتم خودش اس دادكه اين دختره ميگه اگه باهام حرف نزني خودموميكشم....من كه ازش چيزي نپرسيده بودم چه دليلي داشت كه بگه باكي حرف ميرنه پس اين باعث شدكه يكم دلم آروم بگيره..... وقتي جواب نميدادوازش بيخبربودم به داداشاش اس ميدادمواحوالشوازاوناميپرسيدم...تااينكه خونوادم فهميدن ويه قولي بهم داده بودكه كسي چيزي ندونه تااينكه به گوشم رسيدكه يه جايي ميگفته! بهش اعتمادكامل داشتم ولي كسي كه اون حرفوبهم زدازنزديك ترينام بودخيلي بهش زنگ زدم كه ازش بپرسم اين حرفاواقعيت داره يانه ولي جواب نداد.درسته كه من كاراشتباهي نكرده بودم ولي جون عزيزترينموقسم خورده بودم اگه يه روزي بجزخودموخودش كس ديگه اي بفهمه من ديگه تواين دنيا نميمونم پس دست به يه كاراشتباهي زدم و يه چيزي خوردم مطمئن بودم كه ديگه زنده نميمونم هرچيوكه ازاون خاطره داشتموكه شامل همه ي پيامايي كه تواون مدت برام فرستاده بودوروكاغذنوشته بودم ويه نامه6صفحه اي ويه دفتركه من براش نوشته بودموگريه كردموسوزندم....نميدونم چراخدانزاشت همون موقع راحت شم!بخاطراون كاراشتباهم هنوزم كه هنوزه هروقت يه غذاي تندياسردميخورم گلوم ميسوزه يابايه سرماخوردگي جزئي به كلي صدام ميگيره....
 
قسمت دوم
هميشه خيلي مراقب آبروم بود.يه شب كه داشتيم باهم حرف ميزديم بهم گفت كه توهمه چيودربارم نميدوني كه اين همه دوسم داري گفتم چطورمگه؟اول نميگفت خيلي اصرارش كردم گفت وقتي گفتم بهت ازمن نفرت ميگيري گفتم اگرم نگي هميشه واسم سوال ميشه بعديه عالمه ازش خواستن شروع كردبه گفتن.همه چيويعني همه ي كارايي كه كرده بودوگفت!يه شوك خيلي بزرگ بهم واردشده بودانتظارداشت باشنيدن اون حرفاش بهش فحش بدم وگوشيوقطع كنم...هيچي هيچي بهش نگفتم5دقيقه بودحرفاش تموم شده بودنه من ميتونستم حرفي بزنم نه اون روش ميشدچيزي بگه...بالاخره گفت=اين سكوتت بيشترازهمه چي بهم خجالت داد...چراناراحت نشدي وگوشيوقطع نكردي؟بايه آهي ازته دلم گفتم=فقط بخاطراينكه خودت گفتي وازكس ديگه اي نشنيدم وهمين كه عذاب وجدان داشتي كه يكي اين همه دوست داره وهمه چيودربارت نميدونسته واسم كافيه اون شب خيلي حالم بدبودتاصبح خوابم نبردهمش فك ميكردم كه بايدهنوزم دوسش داشته باشم يانه!چندروزگذشت وبازم همه ي اين اتفاقاواسم مهم نبودودوسش داشتم بهش اس دادم تعجب كرده بودكه چطوريه دخترميتونه اين همه دوسش داشته باشه!گفتم تومدت اين4سالم حرفازيادي شنيدم اگه قراربودازچشام بيوفتي همون قبلامي افتادي...خودش بخاطركاراش خيلي پشيمون بود...دوباره باهم شديم روزاخوب وقشنگي داشتيم وكسي ازرابطمون خبرنداشت يه روزسريه موضوع الكي باهمديگه قهركرديم بهش گفتك پاميشم ميام خونتون باورنميكرد پاشدم رفتم تاحالاخونشون نرفته بودموبلدنبودم فقط كوچشونوميدونستم به كوچشون كه رسيدم بهش اس دادم ميرم خونتون يادم اومدكه خودش گفته بوددرشون چه رنگيه ميدونستم كه فقط خودش ومامانش خونس!درزدم مامانش توحياط بوداومدودروبازكردبعداحوالپرسي وروبوسي ديدم ماشينش نيست گفتم كه اومدم كتاب ميخام گفت كه بچه هاخونه نيستن منم نميدونم كتاب چي ميخواي دستاموگرفته بودميگفت بياتوخودت بروكتاباروببين هركدومشوميخاي بردار...تشكركردموگفتم حالاكه خودشون نيستن ميرم اگه پيدانكردم دوباره برميگردم....فقط هدفم اين بودكه بهش ثابت كنم وقتي حرفي ميزنم روش وايميسم....برگشتم خونه اونم رفته بودخونشون ودرعين ناباورياش مامانش بهش گفته بودكه دخترفلاني اومده بودكتاب ميخواست!!بازبهم اس دادومنوباوركرد...                          .
 
قصه ي عشق منوعشقم....قسمت اول
قصه ي عشق منوعشقم....من هميشه قصه ي عشقموبايكي بودهنوزم هست شروع ميكنم چون فقط اونه كه واسم مهمه وميخوامش....1مهر93اين دوست داشتنم نسبت بهش6ساله شد!!...من الان سال چهارم دبيرستانم وازدوم راهنمايي دوسش دارم خيييييييييييييلي خيلي ازاون زمان تاتقريبايه سال پيش هيچكي اين قضيه رونمي دونست حتي خودش راحتربگم براتون يعني توقلبم دوسش داشتم تواين مدت گوشام ميشنيدن كه باخيلياديگس واين حرفاولي اين چيزاوحرفاحتي يه ذره ام ازدوس داشتنم بهش كم نكرد.هميشه دوس داشتم بدونه كه يه نفرخيلي دوسش داره ولي هيچوقت ندونه اون يه نفركيه واسه همينم پارسال تابستون تصميم گرفتم يه سي دي پاورپوينت درس كنم وباپست بفرستم واسش ازاين قضيه هم كسي خبرنداشت توتب وتاب اين كارم بودم كه يه شب تويه مكاني بوديم اونم بودومن داشتم يواشكي نگاش ميكردم كه يهويي اونم نگام كردوواسه چند لحظه نگاهامون باهم تلاقي كردن ازاون شب به بعدهرروزدوروبراساعت6ونيم عصرميومدوازتوكوچمون ردميشداين اتفاق اونقدرزيادميوفتادكه من ديگه صداماشينشوآهنگشوميشناختم....هروقت ميرفتم بيرون بازحظورفعال داشت تااينكه يه روز من جلودرحياطمون بودم نزديكاساعت6ونيم بودديدم يه ماشين اسپرت داره ازته كوچمون ميادشناختم كه اونه هميشه ميرفتم توولي اونروزوايسادم. توكوچه هم كسي نبوداروم اروم اومدويهويي نزديك درمون فرمونشوطرف من كرديه لحظه ترسيدم شيشه ماشينشوزدپايين ويه كارت ويزيت انداخت....منم فوري اومدم توودروبستم من يه دخترخيلي مغروربودم وقتي توخيابون راه ميرفتم هيچ پسري جرات نداشت بهم نگاه كنه به جرات ميتونم بگم كه جزاون دسته ازدختراييم كه هيچ پسري بهم متلك ننداخته...اين برام يكم غيرقابل هضم بودكه جلودرمون بهم شماره بدن واسه همينم بودكه واسه يه لحظه رفتم تو.پشت دركه بودم باخودم فكرميكردم كه اين بابقيه پسرافرق داره وهمون فرديه كه من4سال بودپنهوني دوسش داشتم وبعد4سال تازه فهميده كه داشتم نگاش ميكردم سه باررفتم وغرورم اجازه ندادبرش دارم چون خودش باماشينش سركوچه وايساده بودببينه كارتوبرميدارم يانه باراخررفتموبرداشتمش...يه روزم باخودم كلنجاررفتم كه اس ندم!بالاخره صبرم تموم شدوبهش پيام دادم اونم 1شتباهي يعني جوري كه اون فكركنه پيام اشتباهي واسش دادم حالاكه فكرميكنم خندم ميگيره اخه اين همه غرورواسه چي ولي اون باهوش ترازاين حرفابودوديگه خودمومعرفي كردم واون باورش نميشدكه من بخوام بهش اس بدم راستش خودمم باورم نميشدكه به عشق اولم دارم اس ميدم واين حرفا....راستشوبخواين من تااون زمان به هيچ پسري به اين منظورپيام نداده بودم واولين پسري بودكه بهش ابرازعلاقه ميكردم به محض اينكه فهميدمنم غرورموگذاشتم كناروهمه چيوبهش گفتم كه ازكي دوسش داشتم وچه كارايي ميخواستم بكنم و....خيلي روزاي قشنگي باهمديگه داشتيم شباشب هاي روشن فعال ميكرديم وتاصبح حرف ميزديم...اولاي اشنايمون كه هنوزدوست داشتن منوباورنداشت بهم گفت هركس توزندگيش يكيودوس داره مگه نه؟گفتم اره خب!گفت حالاميشه بگي توكيودوس داري؟گفتم...من يكيوخيلي خيلي دوس دارموميدونم كه هيچ زماني نميشه بهش برسم پس هيچ زمانم نميخوام باكس ديگه اي باشم...خيلي اصرارميكردكه بگو اون يه نفركيه بعديه روزقهركردن بهش گفتم كه اون يه نفرخودتي........
[ برچسب:, ] [ 17:10 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]