اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت بیست وششم

ساعت اگه اشتباه نکنم دوروبراپنج بودکه شروع کردبه خوندن,پیام میدادیم ومیگفت که الان کدوم صفحم ومن توضیح میدادم که اینوکی نوشتم اعتراض میکردکه همهرمتنات یه طرفس من قبولشون ندارم,گفتم عزیزم اینامربوط میشه به اونموقعایی که فک میکردم بی بهونه تنهام گذاشتی ورفتی...حالابروجلومتنای باب میلتم میرسه
قشنگ میدونم چه متنایی نوشتم توش توهرصفحه هم چه چیزتزیینی براش درست کردم,یادمه یه صفحه بودباخط میخی نوشته بودم,هرچی اصرارکردبگوببینم چی نوشتی نگفتم الانم که الانه مطمعنم نمیدونه...
واووووو تابعداذان داشت نگاه میکردومیخوند,وقتی دفتره تموم شدپیام داد:خیلی قشنگ بودخیلی,احساستم تاحالااینقدحسش نکرده بودم,خیلی زحمت کشیدی واقعاممنونم...
من اشک شوق توچشام طوفان به پاکرده بود,خیلی خوشحال بودمممم خیلییییییی,بهم گفت:...من خیلی اعصابم ریخته بهم بخاطرکارام میرم بیرون قدم بزنم گوشیمومیزنم شارژبعدمیام نامتوخوندم بهت پیام میدم...
گفتم باشه فقط وفقط یه چیز,نامموبادقت بخون تاهیچوقت یادت نرن,گفت باش
 
فک کنم گفتم که تواون نامه چی نوشته بودم,یه جاهم دوتاگولی ریخته بودرونامم,فک نمیکردم اینقدتیزبین باشه که متوجه شه,خونده بودبهم پیام دادم,بعدش بهم گفت:...یه سوال ازت بپرسم راستشومیگی؟؟گفتم اره عزیزم,پرسید:وقتی داشتی این نامه رومینوشتی گریه میکردی؟؟؟
یه لحظه شوک بهم واردشدکه ازکجافهمیده پرسیدم چطورمگه؟؟گفت اخه یه جااشک افتاده!!!یه لحظه هم ناراحت شدم هم خوشحال,ناراحت برااینکه اعصابش بادیدن اون خوردترشده,خوشحالم برااینکه اینقدتیزودقیق بوده...
گفتم اوهوم
 
خیلی خوشحال بودیم دوتامون من شایدم بیشتر...
یه هفته تقریبامیگذشت یه عروسی توکوچشون بودوخودش اینجانبودرفته بودخونه اجیش,فانتزیم یابهتربگم آروزم این شده بودکه انگشتری که دادم بهشوتودستاش ببینم(هیچوقت بهش نگفتم که ارزوم چیه ها)خلاصه خودشورسوندخونه وعروسی شب بود,عشقم گفت که من میرم یه دوش بگیرم ومنم آماده میشدم که بریم عروسی,بعداون روزتومدرسه وماجراهاش ندیده بودمش دلم براش تنگ بودهوارتااااااا
عروسی شروع شده بودوصداش میومد...منم دل تودلم نبودبرادیدن عشقم...نگرانش بودم که بعدحموم اگه بیادبیرون ولباس گرم نپوشه سرمامیخوره واین براش بعدعملش اصلاخوب نبود
 
بهش گفته بودم که کاپشنتوبپوشیا,راسی یه قرارم گذاشته بودیم هرکی اون یکیوزودتردیدبهش پیام بده,شیرین عروسی بودوهی بهم پیام میدادوآمارمیداد که اوی دیوونه کجایی پس چرانمیای؟زودباشاعشقت همینجاستا,البته اسم مستعارش بین دوستام "عاطی" بود خخخخخ
به محض اینکه من پام رسیدبه عروسی عشقم پیام دادکه دیدمت...منم هرچی نگاه میکردم عشقم نبود,شیرینم گوشیش انتن نمیداد که پیامم برسه بهش ببینم کجاس تابرم پیشش,ازدوردیدمشورفتم پیشش وموقعیت بدستم اومدکه گوشیمودرارم بهش پیام بده,سرم پایین بودوپیام مینوشتم که کجایی من نمیبینمت...سرموکه بلندکردم دیدم عشقم قشنگ وایساده روبروم,توچشماهردوتامون یه برقی بود...دیدم باتیشرت آستین کوتاه وایساده کنارماشینش...فوری پیام فرستادم مگه بهت نگفتم کاپشنتوبپوشی سرمامیخوریا,وای یادش بخیرخندش میگرفت وقتی پیاممومیخوندمنم خندم میگرفت بعدشگ درماشینشوبازکردوکاپشنشوبرداشت وپوشید(وای یاداونروزامون افتادم حال چشام خوش نیست داره چکه میکنه.......)همون وقت من غرق پیام دادن بهش بودم که باضربه ی دست شیرین بخودم اومدم,باچشمش به روبروم اشاره کرد,تعجب کردم چطورازعشقم خجالت نکشیده اونجورچشمک میزده,سرموکه بالاگرفتم دیدم مامان عشقم صاف وایساده جلومون,یه نگاه به شیرین,شیرینم یه نگاه به من خنده مون گرفت,لپام قرمزشدرفتیم اخرجمعیت,دیدم عشقم پیام داده حرکت مامانموحال کردی؟!
خخخخخ اینقدخندیدیم که,بعدپشت جمعیت یکم ارتفاع زیادتربودحالت سکوبودویه دومتراونطرف ترمون آتیش درست کرده بودن که هرکی سردش شدوایسه کنارش تاگرم بشه,یه روسری سرم بودجنسش یه جوربودسرمیخوردصاف واینمیساد,یه بادی اومدوکلاسیستم مووروسری منوریخت بهم عشقم فوری پیام دادروسریتودرست کن سروگردنت مشخصه...یه لحظه احساس خانومش بودن واقعی بعداون همه سختی ورفتاراسردی که باهام داشت بهم دست داد,فوری باکمک شیرین صاف کردم(وای اینم بگم که تودلم نمونه اخه جدیدا خیلی دلم براکاپشنش تنگ میشه,یه کاپشن سبززیتونی کبودحالت کلاه دارکه توش پشمی بودوروبازوهاش مدل وصله داربود, من اونوقت که اوج عاشق بودن ولحظه هاخوبم قبل اشناییمون بودهمیشه این کاپشنه تن عشقم بودچندوقت پیش توفیلم یه عروسی دیدمش والان خیلی دلم میخادیه باردیگه عشقم اونوبپوشه وازجلوم ردبشه,ای خداچقددلم گریه میخوادالان.....)
منوشیرین گرم تعریف بودیم که یه لحظه ازعشقم غافل شدم وبین اون جمعیت گمش کردم
 
بعدیه دقیقه دیدم وای انگاری بادوستش دارن میان سمت ما,گفتم شیرییینننننننن...شیرین:إاااااااا...
ماساکت شدیم درحالیکه خودم حس میکردم برق چشمام وصدای قلبم داره آبروموبه تاراج میبره,اومدن ووایسادن کنارآتیش,یع
 
نی سمت چپ ما,طوریکه منوعشقم کنارهم بودیم بافاصله یه مترونیمی...!!!!شیرین دستموگرفت ومحکم فشارداد,دلم خیلی شادوخوشحال بود,باتمام وجودم نفس میکشیدم ویاداین اهنگه میوفتادم که میگه:هوایی روکه تونفس میکشی دارم راه میرم بغل میکنم... 
شیرین یه حالتی وایسادکه ینی من روبروم شیرینه دارم بااون حرف میزنم ولی یه حالتی بودم که دیدکامل روعشقم داشته باشم ,وای خدا بخاطراینکه نشون بده انگشترم دستشه,دوتادستاشومیگرفت روحرارت آتیش تاگرم بشه من میدیدم حلقموتودستش ویه نگاه به مال خودم مینداختم وقندتودلم آب میشد...(ولی هیچوقت این احساساتموباهاش درمیون نمیزاشتم,نمیدونم چرا....)
بعدیه ده دقیقه پسرعمومم ازاونجاردمیشدواومدوایسادپیششون,مطمعنا حلقه ی عشقمودیده بودبعداونروزهروقت میومدخونمون همش اذیتم میکردوحلقمومیگرفت قایم میکردوبعدرفتنش چندساعتی بایدمیگشتم تاپیداش کنم,ولی هیچوقت هیچی به روم نمیوورد
 
روزامون همینجور پشت سرهم میومدن ومیرفتن وماهم کم وبیش باهم بودیم,دوباره باهم سردشده بود,هرتقی به توقی میکرد میگفت خدافظ...
وهیچوقت نفهمیدکه من باهربارخداحافظی اون یکبار نه صدبارفرومیختم...
عشقم فقط دنبال این بود که خودشوازچشامن بندازه تامن بتونم راحت فراموشش کنم گه وقتی رفت اذیت نشم...
منتظرکارت معافیتش بود واز یه طرفم کارای رفتنشو راست وریست میکرد,رفتن به یه جای نامجهول برامن,فقط من میدونستم وخودش ویکی ازدوستاش,به منم گفته بودکسی نمیدونه که من دارم چیکارمیکنم اگه کسی فهمیدمیدونم که توگفتی...
من داغون میشدم...(چراشوبعدمیگم)
یادمه اون اولاکه مدرسه بازشده بودسرویس مشخصی نداشتیم باتاکسی میرفتیم میومدیم,عشقم سوارشدن به یه ماشینو بمن غدقن کرده بودیه روز صبح بابام بردمنومدرسه براهمین چادرننداختم,برگشتنی بابای یکی ازبچه هااومددنبالمون که منودخترعموعشقمم کلاس نداشتیم برگشتیم,وای عشقم توکوچشون ماشینشو سروته میکردکه مارسیدیم تااون بیادبرسه میدون ماپیاده شدیم وماشین رفت,منم چادرنداشتم دخترعموش میخواست بره ازدوستش کتاب بگیره موقع ظهرم بودکسی نبودباهاش رفتم,وااااای عشقم ندیدکه ماازماشین کی پیاده شدیم فقط چون ماشیناعین هم بودفک کرده بودمن بااون ماشینیه اومدم وای جوری ازکنارمارد شد که منودخترعموش گم شدیم توگردوخاک,دخترعموش گفت وا این چرااینجورکرد؟! منم که نمیدونستم ندیده باکی اومدیم گفتم چادرندارم برااونه احتمالا...رفتم خونه ویه دعوای مفصلی باهام کردتااومدم ثابت کنم که بابابای دوستم اومدیم هزاربارمردموزنده شدم!
 
 شنیده بودم که خونه ی عشقم اینامیخوادازاینجابره,اگه اشتباه نکنم اخرای مهربود,یه کتاب پروانه رو براتحقیق لازم داشتم رفتم خونشون که بگیرم کتابوداد وگفت که منم یه برگه بایدبدم به یکی تا یه جایی مسیرمون یکیه بیام باهم بریم,منم گفتم باش اومدوراه افتادیم فک کنم عیدغدیرم بود,به اون کوچه ای که پروانه قراربودبده کوچه ی عشقم اینابود,ته کوچه یه سایپا وایساده بودوداشتن یه خونه بارمیزدن من هنگ کرده بودم...,پروانه گفت:إ...اون بالاروببین,عشقم زودپزدستش بودروش اونوربودمارونمیدید...همسایه هاشونم جمع بودن براخداحافظی,من نه چیزی میتونستم بگم نه حرکتی کنم,پروانه گرفت ازدستم ومنوکشیدبردجلودرخونه ای که میخواست برگه بده...
منم گوشی نداشتم که بهش پیام بده اخه کجا؟!چرا بی خبر...
رسیدم خونه,ولی اصلا توحال خودم نبودم,گنگ بودم...خونه شلوغ بود یه لحظه خطوانداختم روگوشی داداشم وبهش پیام دادم جواب نداد...
نمیتونستم یه جابندباشم,پسرداییم دلش میخواست بیرون باشه بازی کنه,به بهونه ی بیرون بردن اون رفتیم جلو در,بچه إ واینمیسادهمش میخواست بره منم که حوصله نداشتم دنبالش برم.نمیدونم کارخدا بودکه بچه إ ازدستم دررفت ومیدویید سمت یه کوچه ای,منم بدو بدو رفتم دنبالش که یه وقت ماشین نزنه بهش,سرکوچه که رسیدم بهش خم شدم بغلش کردم صاف شدم دیدم إ...ماشین عشقمه مامان وداداشاش دارن سوارمیشن براخدافظی رفته بودن خونه عموشون,برگشتم جلودرمون بودم,توفکربودم حالاکه عشقم داره ازاینجامیره من به عشق کی تیپ بزنم,اینجاچقدسوت وکورمیشه,منی که باصدای ماشینش ارتباط برقرارمیکردم الان بایدچیکارکنم...
که دوباره بچه إ دویید,نمیخواستم دوباره سرکوچه منو ببینن اخه مامان وداداشاش میدونستن فک میکردن عمدأ میرم اونجا,وسط راه همچین دستمودراز کردم که گرفتمش,توچشام پرغم بود,روموبرگردونده بودم که باماشین ازکنارم ردشد...
یه آدم ناامیدچجوری راه میره اونجوررفتم تارسیدم جلودر,وایسادم همونجا,اشکام شری میریختن پایین تواوج سکوت,عشقمم باماشینش سرکوچمون وایساده بود,شاید یه پنج دقیقه همونجاموند,منم چشم ازماشینش برنداشتم,تموم فکروحواسم فقط عشقم بود دیگه حواسم به بچه نبود,رفتن....
من موندم ویه دلی که دوست داشت تواون هوای ابری وگرفته زاربزنه وبلندگریه کنه...
[ برچسب:, ] [ 17:10 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]