تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن
دستام میلرزیدبرداشتم وگفتم من میرم پایین،گفت صب کن منم میام...ناهارم نخوردیم ورفتیم یه قیچی پیداکردیم،بریدم پاکتشو،نامه رودراوردم،شروع کردم به خوندن...کافربشم لحن نامه خیلی مظلوم بود،یه جورایی میخواسته عشقمو منصرف ازرفتن بکنه
ازاون به بعدهروقت ميرفتم بيرون حتماخودمويه سرميرسوندم خونه شيرين اينا.شيرينم گوشي نداشت خطومينداختيم روگوشي مامانش واون نگهباني ميدادتامن باعشقم حرف بزنم...
روزولنتاين بودوهيچكيم خونه نبودازخونه زنگش زدمو ولنتاينوتبريك گفتم وگفت امادس پياماكجابيارم بدمت؟منم كه تاحالاسابقه ي همچين كاري رونداشتم.گفتم نميدونم پيشت باشه هروقت ازسرويس پياده شديمواونجاهاخلوت بودبيا ردشوميگيرم ازت.اونم گفت باشه وهمون موقع آيفونوزدن ومافوري قطع كرديم.
يه هفته گذشت ونتونست بدستم برسونه.ميخاستم بهش بگم كه اينجوري نميشه اوناروبزاره يه جايي تامن برم برشون دارم.آجي دومي توآشپزخونه طرف ميشست منم حالايعني دارم زنگ ميزنم به دوستم!قشنگ شمارشوگرفتم وبعدچنتابوق جواب دادوبعدسلام واحوالپرسي گفتم:زهراجان دفترمواگه نوشتي فرداصب بيارلازمش دارم.اونم كه فهميده بودزهراس ومنظورم چيه گفت:ماشينم خراب شده اوردمش تعميراگه درست شدواومدم فرداصب نزديكا7ميام روايستگها ميدمت اگرم نشد پس فرداحتماميام.فك نكنم امروز ماشين درست شه منم گفتم خوب باشه دستت دردنكنه وگوشيوقطع كردموفوراشمارشوازحافظه تلفن پاك كردم.
پس فرداش يعني4اسفندمن زودترازهميشه ازخونه زدم بيرون.نميخاستم طرفاايستگاه آفتابي بشه.يدونه ازبچه هااونجابودبهش گفتم قراره برم دنبال راحله ويادش بندازم كه كتابموبياره اگه ماديركرديم سرويسونگه دارين تابيايم.باباراحله كجابود!فقط چون خونشون نزديك خونه عشقم اينابوداون حرفوزدم كه اگه كسي اونوراديدم ضايع نشم.توراه اون دوستم كه گوشي اورده بودمناديدگفت:چشات برق شيطوني كردن ميزنه كجابسلامتي؟؟فقط گفتم كه قراره پياماروبده ميرم بگيرم كه اينورانياد.گفت:اوووووو بابااون الان درخواب نازه نميادالكي نروضايع ميشيا.گفتم نه گفتهه بيادحتمامياد ورفتم.
آروم آروم ميرفتم وبه درشون نگاه ميكردم.دوروبرا7بودوبچه مدرسه اي هاميرفتن وخيابان شلوغ بود.منم چادرسرم بود.پيچيدم توكوچه ي راحله اينا.كوچشون روبروهم بود.ديگه نااميدشده بودم ميرفتم سمت خونه راحله ايناكه يه بهونه داشته باشم چون اگه هرآن راحله ياخونوادش منواونجاميديدن ابروم ميرفت.توكوچشون شن بودمنم پشت به كوچه اوناميرفتم يهوشنيدم كه يكي داره راه ميره رو شن ها.روموبرگردوندم ديدم عشقمه!!!خيلي ذوق كردم خودمم باورم نميشدداره مياد.يه چنتابرگه هم دستش بود.فداش بشم اونقدبه خودش رسيده بود.انگارنه انگاراول صبحه!منم رفتم طرفش وخيلي استرس داشتم سلام واحوالپرسي كرديموبرگه هاروداددستم وگفت خطم وسطشه.منم ازش تشكركردموفقط ازاين ميترسيدم اگه خونواده راحله همون موقع دروباكنن چي ميشه!خدافطي كرديمواون رفت منم رفتم دنبال راحله!اونقداسترس داشتم كه نميتونستم لاي كاغذوبازكنم ودست خطشوكه تااون لحظه ديدنش يكي ازفانتزيام بودببينم.راحله اومدپايينورفتيم روايستگاه وهمون موقع سرويس اومدوسوارشديم.اون دوستم باچشاش ازم پرسيدكه اومد؟منم خنديدم...توسرويسم كه شلوغ بودبازش كنم فقط محكم دستموگذاشته بودم روش تاسيم كارته نيوفته.رسيديم مدرسه ومن اولين نفري بودم كه پياده شدم وسيم كارت افتاد...
ازاون اتفاق كه8بهمن92اتفاق افتاده بود.تا23بهمن همش جلوراهم ميومدمنم ازخجالت برااتفاقايي كه افتاده/حرفايي كه بهش زده بودن/فحشاوتحقيراشون روم نميشدسرموبلندكنم چون پيش خودم فكرميكردم همه چيوازچشامن ميدونه...ازاين موضوع خيلي عذاب ميكشيدم.دوستامم عين من حس ميكردن كه اون حرفايي براگفتن به من داره درست مث من....شبادلم ميگرفت ودلتنگش ميشدم يه شب آهنگ عشق اول احمدصفايي روگوش ميدادم وخواهرام بهم ميخنديدن...هعععععععععي خيلي بدبوداونموقعا
يادم مياد23بهمن چهارشنبه بودوجشن پيروزي انقلابم داشتيم تومدرسه.دوست*ويدونه ازدوستاديگم بدون اطلاع من باهم قرارگذاشته بودن كه اونروزيكيشون گوشي واون يكي خط بيارن تاماباهمديگه بحرفيم.خب حالاچرابدون اطلاع من؟؟؟چون ميترسيدن يه وقت اون نخادبامن بحرفه ومن داغونتربشم!!
من سركلاس فيزيك بودم كه دوست*اومددنبالم ومنوبردبيرون وگفت يه چيزي بهت ميگم نبايدشلوغ بازي دربيارياااااباشه؟گفتم خب چي؟چيشده؟؟گفت:عشقت ميخادباهات حرف بزنه!!!!حالامن يه عالمه سوال كه چجوري؟كجا؟باچي؟و...گفت:هيييييسسسسسسسس.بعدبرات تعريف ميكنم چجوري فقط يه جوري ازدبيرتون اجازه بگيروبيا.منم بهشون گفتم كه براسرودبايدآماده بشيم واونم اجازه داد.دروغ نگفتماعضوگروه سرودم بودماولي آماده شدن اونقدزوديكم مشكوك بود...خلاصه رفتموگوشيودادن دستمو داشت زنگ ميخوردو رو ويبره هم بود.قلبم داشت ميومدتودهنم نميدونستم چي بايدبگم!دوتايي محكم دروگرفته بودن كه كسي نياد.منم صدام ميلرزيد اول ازخجالت واسه اتفاقي كه افتاده بعدشم برااسترس...بعدسلام عليك و احوالپرسي من گفتم:معذرت ميخام واسه اتفاقايي كه افتادميدونم كه فك ميكني من مقصربودم ولي نه...(وواسش تعريف كردم كه اونشب چيشدوبه زور پين خطموگرفتن واگه نميدادم بابامم ميفهميدوبدترميشد)
حرفاي من كه تموم شداون شروع كردبه حرف زدن:من فك ميكردم پشت اين قضيه خودت بودي وباهاشون دست به يكي كرده بودي كه منوضايع كنين.من اصلافك ميكردم اونيكه باهام حرف زده واقعاخودت بودي...حالاهمه ي اون اتفاقاگذشته بطوركامل وتموم شده ببين...دوس داشتن من ارزش اينوداره كه اين همه اذيت بشي وناراحت بشي وتحقيربشي؟؟واين حرفابعدش كه صحبتش تموم شدگفتم:من تاحالااين همه سختي روتحمل كردم اگه لازم باشه ازاين بيشترشم تحمل ميكنم فقط وفقط بخاطراين كه دوست دارم وبرام مهمي...اونم گفت:توعزيزمي خيلي ناراحتتم ودركت ميكنم كه چقدسختي كشيدي منم قول ميدم كه مث يه كوه پشتت باشم...منم دلم خييييييييييلي آروم گرفت وبعديكم صحبت بهش گفتم ميشه اسايي كه بين تووخواهرم فرستاده شده روبگي؟گفت كه بيخيال اعصاب خورديه هوچي!!گفتم نه ميخام بدونم چيابوده كه ميخوندن وميخنديدن؟ميشه برام بنويسيشون؟گفت:اوووووووووووو ميدوني چقدزيادن؟گفتم:آقام ولي خومن ميخام!گفت باشه حالاكه توميگي مينويسم هروقت تموم شدبهت ميگم بعدبگوكه چطوري بدستت برسونم.بعدديگه باهم خدافظي كرديموودوستام بال بال ميزدن كه چي گفت؟اشتي كردين؟گفتم اره.خيلي حالم خوب بودخودشون تااخرش رفتن كه همه چي خوب بوده...
بعدمن ازشون پرسيدم كه تعريف كنين برام كه چيكاركردين.تمام طول جشن ما3نفرپچ پچ ميكرديم.دوست*خط اورده بوده اون يكيم گوشي.من تاعمردارم مديون اين دوتادوستمم يكيشون شرايطش جوري بودكه اگه خداي نكرده لو ميرفتيم ديكه اخراج ميشد(خلاف نبودااتفاقاباراولش بودگوشي اورده بود).دوست*ام شماره عشقموازتوگوشي داداشش برداشته بودوقرارگذاشته بودن4شنبه چون هم جشنه وهمم6ساعتي هستيم بهترين موقعس.بعددوست*باهاش صحبت كرده بودوگفته بوده كه من تقصيري نداشتمواين حرفا.عشقمم گفته بوده اتفاقامنم باهاش كاردارم وادامه ي ماجرا...
راسي اين2تادوستم ازم شيريني ميخاستن كه ما2تارواشتي دادن منم عيدي واسشون يه هديه ناقابل گرفتم.
ازجلودرنگام ميكردمامانم كه جاي ديگه اي نرم.مجبوربودم برم روايستگاه پس رفتم يكي ازدوستام فوري متوجه قرمزي چشام وناراحتيم شد(ازاينجابه بعداسم اين دوستموبااين علامت*ميزارم)منوكشيدكناروگفت:...اتفاقي افتاده؟چراچشات قرمزن؟چراگريه كردي؟منم كه ازديشب دلم يكيوميخاست كه باهاش دردودل كنم بغضم تركيدوبراش تعريف كردم كه خواهرام باهامون چيكاركردن وخلاصه همه چيو.بهش گفتم كه كمكم كن ازاين زندگي خلاص بشمووامروزاگه برگردم خونه اونجابرام جهنمه.احتمالابابامم بفهمه و...
مابراي رفتن به مدرسه به يه روستاديگه اي بايدميرفتيم وصبا ساعت7 كه ميرفتيم عصرساعت4برميگشتيم.اونروزمن ميرفتم مدرسه نميفهميدم كه چه اتفاقايي اونجاميوفته...دوست* تواون نيم ساعتي كه منتظرسرويس بوديم خيلي باهام حرف زدومشاوره داد كه:مگه توعشقتودوس نداري؟مگه نميخاي به همه آرزوهاتون برسين؟واينكه من بهت قول ميدم بابات نميفهمه وهيچ اتفاق بدي نميوفته توهم الان مياي باهمه ميريم مدرسه.
حالم باصحبتاش بهترشده بود.مث اين بودكه به حرفاش ايمان داشتم...
تومدرسم جسمم توكلاس بودولي خودم خونه وفقط صلوات ميكشيدم.ازاين ميترسيدم كه بابام وقتي بفهمه باعشقم صحبت ميكردم چه رفتاري باهام داشته باشه ونزاره كه من ازعشقم دفاع كنم وبهشون ثابت كنم كه درموردش اشتباه ميكنن...
عصربرگشتم خونه ووقتي واردخونه شدم اول باباموديدم وسلام كردم.اونم خيلي گرم جواب سوالموداددلم آروم گرفت كه چيزي نشده...اونروز نه اتفاق خاصي افتادنه مامانم چيزي گفت...تااينگه فرداش شدبابام خونه نبودومامانم توحياط بودوبه اجي2گفته بودكه برم باهام كارداره منم رفتم...خيلي آروم ومنطقي باهمام صحبت ميكردمنم فقط گريه ميكردم.ميگفت:توميدوني اگه بابات بفهمه توبااون پسره صحبت كردي چقدناراحت ميشه.اول توروبعدشم خودشوميكشه.شما2تااگه براهمم بميريدبابات اجازه نميده.دخترمرددختريه كه تاقبل نامزديش باهيچ پسري حرف نزده باشه.باباي توحاضرنميشه جنازه ي توروكول همچين آدمايي بره چه برسه به اين كه عروسش بشي.منم فقط سكوووووووووووت....
بعله درخواست تماس باخط من داده بودن روخط عشقم...اونم بعد2و3 هفته فكركرده بود كه خودمم وزنگ زده بود.صدااجيمم كه پشت گوشي عينهوصداي منه.شروع كردن به حرف زدن.واي عزيزم حس ميكرده كه خودم نيستم ميگفته=...چراصدات عوض شده؟چرااينجوري حرف ميزني؟اجيمم ميگفته كه چي ميگي بابام ايناتوهال نشستن نميتونم حرف بزنم واينجوريا...همون موقع خندش ميگيره وگوشي روميده دست اجي بزرگم واونم عشقموميبنده به فحش وتحقيروبدوبيراه گفتن...
بعدش اومدن تواتاقي كه مابوديم ومامانم باحرفاش منوتاجنون ميكشيد.نفرينش ميكردن.ميگفتن كه ايشالاتايه هفته خبرمرگش بيادومن هيچي نميگفتم تودلم بهشون ميگفتم كه خداازتون نگذره زبونتون لال بشه وگريه ميكردم اون شب مامانم بهم گفت فرداحق نداري بري مدرسه اول بايداين قضيه برام روشن بشه...ولي شنيدم كه اجيم يواشكي بهش گفت ميخاي به باباچي بگي؟بگي چرانرفته مدرسه؟اونشب تاصبح حتي يه لحظه هم چشاموروهم نزاشتم.مامانمم همينطور...من به فكراين بودم كه چه جوري خودموخلاص كنم واونم فقط ارزوي مرگ ميكرد.بميرم برامامانم...
قشنگ تصميم خودموگرفته بودم كه فرداش نرم روايستگاه وبرم يه بيابوني خودموخلاص كنم...6ونيم بودبيدارشدم چشام قرمزوبادكرده بودن اماده شدم وازخونه زدم بيرون...
اون2تاباهام دعواميكردن ومنم فقط گريه ميكردم.صداجروبحثامون بلندشده بودومامانمم اومد...وپرسيدكه چي شده؟چه خبرتونه؟اجيم شروع كردكه اره دخترت دوباره باپسرفلاني رابطه داره واينجورحرفا...مامانم خيييييلي اعصباني شده بوديه عالمه منوتحقيركردونوازش فيزيكي هم شدم...نميدونم چرااين سوال تاحالابراكسي پيش نيومده كه دليل مخالفت خواهرام ومامانم چيه؟ماتويه محيط كوچيك زندگي ميكنيم وفرهنگشونم پايينه واين اوج فاجعس.عقلشون به چشماشونه وفوضولم زيادهستو...
بعله بخاطراينكه عشق من تيپ ميزنه وماشينش اسپرته ووقتي سوارماشين ميشه تندميرونه وصداضبط ماشينشوبلندميكنه يااينكه قيافش برخلاف سيرت ودرونش منفي ميزنه فكرميكنن پسربديه!!ميدونم كه شماهادرك ميكنيدوميدونيدكه جوونه مغروره دوست داره خوش باشه دوست داره محيطي كه توش زندگي ميكنه وبدترين شرايطوداره درستش كنه و...
اون شب خط من پيش اجيم بودولي پوكشوبلدنبود.مامانم مجبورم كردوپوكوبهشون گفتم.خطم شارز نداشت وازاين بابت دلم آروم بود.ظاهرا تواون اسايي كه بااجيم به همديگه داده بودن اجيم اشتباه متوجه شده بوده كه اون به ارواح خاك پدرش قسم خورده كه هيچوقت ديگه به من زنگ نزنه ولي قضيه چيزديگه اي بوده كه به موقعش تعريف ميكنم.بهم گفتن امشب بهت ثابت ميكنيم كه اونيكه دوسش داري چقدرپسته وسرحرفاش نيست وروح پدرشوتوگورميلرزونه ازاينجورپسري چه انتطاري داري؟!منومامانم تويه اتاق ديگه بوديم واون دوتاهم يه اتاق ديگه.حدس ميزدم ميخان چيكاركنن...
بعدفرداظهرش زنگ زدم كه نتيجه روازش بپرسم...ردتماس دادوخودش زنگ زدجواب دادم بعداحوالپرسي بهم گفت=...ديگه هيچوقت به من زنگ نزن...دنياروسرم آوارشدازش پرسيدم دليلش چيه؟دليلش روبهم بگوباشه ديگه زنگت نميزنم...گفت بي دليل ديگه هيچوقت زنگم نزن!گفتم باشه وخدافظي كرديم وقطع كردم همش فكرميكردم وبراخودم دليل ميتراشيدم...پيش خودم فك ميكردم احتمالاچون نتونسته خودشوراضي كنه كه ادامه تحصيل بده ونميدونه كه اص ميتونه خودشوخوشبخت كنه چه برسه به من!بهم گفت كه ديگه زنگش نزنم...من يه عادت بد دارم هروقت يه ناراحتي دارم اونقدرتوفكرميرم كه كلاضايع ميشه كه يه چيزيم است.
همه چيزوبه اون اجيم كه باهام پايه بودگفتم.مث اينكه عوض شده بود...تهديدم كردوبهم گفت فقط اگه يه بارديگه بشنوم يابفهمم بهش زنگ زدي ياباهم رابطه دارين همه چيوبه مامان ميگم!خيلي براعشقم ناراحت بودم وعذاب ميكشيدم...بيرون كه ميرفتم ميديدمش نگام ميكرد ازنگاهاش ميفهميدم يه چيزي هست وهنوزم دوسم داره...يه شب تواتاق بودم ميديدم2تااجيام يه چيزي نشون هم ميدن وميخندن ومسخره ميكنن يه حسي بهم گفت كه قضيه به منوعشقم ربط داره وايسادم پشت دروازحرفاشون فهميدم كه اجي درظاهرمهربونم كه دركم ميكرده چندروزپيش به عشق اس داده وباهاش دعواكرده واينجورياااااا....خيلي ناراحت شدم واونوقت بودكه دليل خدافظي بي دليلشونگاه هابامعنيشوفهميدم.ظاهرا2تااجيم ازهم قول گرفته بودن كه هيچوقت من ازقضيه بويي نبرم.حالم ازهردوتاشون بهم ميخوردقشنگ يادمه كه 4شنبه شب بود...اخراشب بودوميخاستم بخابم رفتموبه اجيم كه باهم پايه بودا(ازاين به بعداجي1 ميگم بهش)بهش گفتم ميدونم بهش اش دادي خيلي بذي خيلي اگه همين امشب پياماشونشونم ندي يه بلايي سرخودم ميارم تااخرعمرعذاب وجدان داشته باشي...فك كردكه اون يكي اجيم بهم گفته عصباني شدورفت سراغ اون ودعواكردوحالاهرچي اون ميگه كه من نگفتم باورش نميشد.خودم گفتم حرفاتونوشنيدم وقتي داشتين پياماشوميخوندين...سروصدامون بلندشده بودومامانم اومد...
ادامه دارد....
شروع كرديم به حرف زدن يه عالمه حرف زديم ومن ميخاستم بهش وصيت كنم ولي نميزاشت وميگفت اگه حرف ازاين چيزازدي گوشيوقطع ميكنممنم ميگفتم هرجورشده بايدبگم وحقم نداري گوشيوقطع كني گفت خب پس من اص گوش نميدم منم گفتم باشه وشروع كردم به حرف زدن...اون خيلي مغروره وهيچوقت نمي خاست اشكاشوكسي ببينه ياحتي صداگريه هاشوكسي بشنوه....يه سري چيزاديگه+اينكه وقتي من مردم هر5شنبه بياسرقبرم ويه فاتحه بخونه وبيادخاطره هايي كه داشتيم سكوت كنه وگريه كنه تااون زمان فقط خودم اشكاشوببينم وصداشوبشنوم...وگوشيوقطع كردم اين يه تست بودتاببينم گوش ميداده يانه...اگه زودزنگ ميزدمعلوم بودكه گوش ميداد...اونم زودزنگ زد...يه عالمه باهام دعواكردكه توروخداچرااين حرفاروميگي منم گفتم اين حرفايي بودكه دوس داشتم بدوني وفقط تويي كه بايدبدوني گفت=...حتي تصورشم برام بده وغيرقابل تصورتوروخداهيچوقت ازاين حرفانزن!منم گفتم.....مرگ حق همس وهمه روزي بايدبميريم گفت خوپس حالاكه اينجوريه اگه روزي بفهمي من مردم توچيكارميكني؟5دقيقه بودسكوت مطلق بينمون بود...بغضموشكستموگفتم توروخدااااااااااانگواين حرفارو وآرومم كردوگفت خب خانومم ميبيني براتوام سخته پس ببين كه برامنم سخته....بعديه عالمه حرفاي قشنگ قشنگ كه باهم زديم بهم گفت كه ميخادبيخيال دانشگاش بشه...دنياروسرم اوارشد...وقتي دليلشوازش پرسيدم بهم گفت بخاطرحرفاي دوروبرايم...خيلي باهاش حرف زدم كه =توكه اينقداستعداددرس خوندن داري ورشتتم اينقدرخوبه چراميخاي بخاطرحرفاي دوروبريات(خونوادش)آيندتوخراب كني؟هيچوقت فك نميكردم اون حرفاروبخادبهم بگه...گفت كه=منوباداداشم كه دولتي ميخونه وسربرج حقوق داره مقايسه ميكنن بهم ميگن داداشت ميره دانشگاه پول مياره ولي توميري وفقط پولاروخرج ميكني...واينكه وقتي ميرم دانشگاه وميبينم پول توجيبي1هفته ي من پول توجيبي1روزدوستامه ديوونه ميشدم...وقضيه ي اينكه 3روزتوخوابگاه غذانخورده وپولشم تموم شده بوده كه برگرده خونه وبخاطرحرف دوستش اون3روزوفقط ميخابيده كه گرسنگي بهش فشارنده وقراربوده يكي ازخونوادشون براش پول كارت به كارت كنه تابتونه برگرده ولي اون3روزتموم شده وخبري نشده بعدمادرش قاليچه شونوبرده فروخته وفقط20هزارتومن تونسته براش كارت به كارت كنه...!وقتيكه ايناروشنيدم خيلي ناراحت شدم اخ بميرم اصلابهش نميومداينقدرسختي كشيده باشه ودراخرم گفت من ديگه نميخام زيرمنت ايناباشم واسه همينم قيددانشگاهوميزنم...خيلي باهاش حرف زدم كه اين كارت فقط به ضررخودته مگه نميخاي زيرمنت كسي نباشي پس بايددرستوادامه بدي تابه يه جايي برسي وخواهشابخاطرحرفاي دوروبريت ايندتوخراب نكن واينا....خيلي ناراحت بودبهم گفت=...توفك ميكني من دوس دارم درسموول كنم؟ساعت نزديكا5بودوتقريباديگه شارزبرقي گوشي تموم بايدميشد...منم گفتم كه ميدونم سختت شده ولي توروخدابشين اين2ساعت كه مونده سحربشه روفك كن به اينكه اگه بيخيال درست بشي چقدبدميشه...قرارشدفردازنگش بزنم ونتيجه روبهم بگه...
ادامه دارد...