اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت چهاردهم

روزولنتاين بودوهيچكيم خونه نبودازخونه زنگش زدمو ولنتاينوتبريك گفتم وگفت امادس پياماكجابيارم بدمت؟منم كه تاحالاسابقه ي همچين كاري رونداشتم.گفتم نميدونم پيشت باشه هروقت ازسرويس پياده شديمواونجاهاخلوت بودبيا ردشوميگيرم ازت.اونم گفت باشه وهمون موقع آيفونوزدن ومافوري قطع كرديم.
يه هفته گذشت ونتونست بدستم برسونه.ميخاستم بهش بگم كه اينجوري نميشه اوناروبزاره يه جايي تامن برم برشون دارم.آجي دومي توآشپزخونه طرف ميشست منم حالايعني دارم زنگ ميزنم به دوستم!قشنگ شمارشوگرفتم وبعدچنتابوق جواب دادوبعدسلام واحوالپرسي گفتم:زهراجان دفترمواگه نوشتي فرداصب بيارلازمش دارم.اونم كه فهميده بودزهراس ومنظورم چيه گفت:ماشينم خراب شده اوردمش تعميراگه درست شدواومدم فرداصب نزديكا7ميام روايستگها ميدمت اگرم نشد پس فرداحتماميام.فك نكنم امروز ماشين درست شه منم گفتم خوب باشه دستت دردنكنه وگوشيوقطع كردموفوراشمارشوازحافظه تلفن پاك كردم.
پس فرداش يعني4اسفندمن زودترازهميشه ازخونه زدم بيرون.نميخاستم طرفاايستگاه آفتابي بشه.يدونه ازبچه هااونجابودبهش گفتم قراره برم دنبال راحله ويادش بندازم كه كتابموبياره اگه ماديركرديم سرويسونگه دارين تابيايم.باباراحله كجابود!فقط چون خونشون نزديك خونه عشقم اينابوداون حرفوزدم كه اگه كسي اونوراديدم ضايع نشم.توراه اون دوستم كه گوشي اورده بودمناديدگفت:چشات برق شيطوني كردن ميزنه كجابسلامتي؟؟فقط گفتم كه قراره پياماروبده ميرم بگيرم كه اينورانياد.گفت:اوووووو بابااون الان درخواب نازه نميادالكي نروضايع ميشيا.گفتم نه گفتهه بيادحتمامياد ورفتم.
آروم آروم ميرفتم وبه درشون نگاه ميكردم.دوروبرا7بودوبچه مدرسه اي هاميرفتن وخيابان شلوغ بود.منم چادرسرم بود.پيچيدم توكوچه ي راحله اينا.كوچشون روبروهم بود.ديگه نااميدشده بودم ميرفتم سمت خونه راحله ايناكه يه بهونه داشته باشم چون اگه هرآن راحله ياخونوادش منواونجاميديدن ابروم ميرفت.توكوچشون شن بودمنم پشت به كوچه اوناميرفتم يهوشنيدم كه يكي داره راه ميره رو شن ها.روموبرگردوندم ديدم عشقمه!!!خيلي ذوق كردم خودمم باورم نميشدداره مياد.يه چنتابرگه هم دستش بود.فداش بشم اونقدبه خودش رسيده بود.انگارنه انگاراول صبحه!منم رفتم طرفش وخيلي استرس داشتم سلام واحوالپرسي كرديموبرگه هاروداددستم وگفت خطم وسطشه.منم ازش تشكركردموفقط ازاين ميترسيدم اگه خونواده راحله همون موقع دروباكنن چي ميشه!خدافطي كرديمواون رفت منم رفتم دنبال راحله!اونقداسترس داشتم كه نميتونستم لاي كاغذوبازكنم ودست خطشوكه تااون لحظه ديدنش يكي ازفانتزيام بودببينم.راحله اومدپايينورفتيم روايستگاه وهمون موقع سرويس اومدوسوارشديم.اون دوستم باچشاش ازم پرسيدكه اومد؟منم خنديدم...توسرويسم كه شلوغ بودبازش كنم فقط محكم دستموگذاشته بودم روش تاسيم كارته نيوفته.رسيديم مدرسه ومن اولين نفري بودم كه پياده شدم وسيم كارت افتاد...

 

[ برچسب:, ] [ 11:18 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت سيزدهم

ازاون اتفاق كه8بهمن92اتفاق افتاده بود.تا23بهمن همش جلوراهم ميومدمنم ازخجالت برااتفاقايي كه افتاده/حرفايي كه بهش زده بودن/فحشاوتحقيراشون روم نميشدسرموبلندكنم چون پيش خودم فكرميكردم همه چيوازچشامن ميدونه...ازاين موضوع خيلي عذاب ميكشيدم.دوستامم عين من حس ميكردن كه اون حرفايي براگفتن به من داره درست مث من....شبادلم ميگرفت ودلتنگش ميشدم يه شب آهنگ عشق اول احمدصفايي روگوش ميدادم وخواهرام بهم ميخنديدن...هعععععععععي خيلي بدبوداونموقعا
يادم مياد23بهمن چهارشنبه بودوجشن پيروزي انقلابم داشتيم تومدرسه.دوست*ويدونه ازدوستاديگم بدون اطلاع من باهم قرارگذاشته بودن كه اونروزيكيشون گوشي واون يكي خط بيارن تاماباهمديگه بحرفيم.خب حالاچرابدون اطلاع من؟؟؟چون ميترسيدن يه وقت اون نخادبامن بحرفه ومن داغونتربشم!!
من سركلاس فيزيك بودم كه دوست*اومددنبالم ومنوبردبيرون وگفت يه چيزي بهت ميگم نبايدشلوغ بازي دربيارياااااباشه؟گفتم خب چي؟چيشده؟؟گفت:عشقت ميخادباهات حرف بزنه!!!!حالامن يه عالمه سوال كه چجوري؟كجا؟باچي؟و...گفت:هيييييسسسسسسسس.بعدبرات تعريف ميكنم چجوري فقط يه جوري ازدبيرتون اجازه بگيروبيا.منم بهشون گفتم كه براسرودبايدآماده بشيم واونم اجازه داد.دروغ نگفتماعضوگروه سرودم بودماولي آماده شدن اونقدزوديكم مشكوك بود...خلاصه رفتموگوشيودادن دستمو داشت زنگ ميخوردو رو ويبره هم بود.قلبم داشت ميومدتودهنم نميدونستم چي بايدبگم!دوتايي محكم دروگرفته بودن كه كسي نياد.منم صدام ميلرزيد اول ازخجالت واسه اتفاقي كه افتاده بعدشم برااسترس...بعدسلام عليك و احوالپرسي من گفتم:معذرت ميخام واسه اتفاقايي كه افتادميدونم كه فك ميكني من مقصربودم ولي نه...(وواسش تعريف كردم كه اونشب چيشدوبه زور پين خطموگرفتن واگه نميدادم بابامم ميفهميدوبدترميشد)
حرفاي من كه تموم شداون شروع كردبه حرف زدن:من فك ميكردم پشت اين قضيه خودت بودي وباهاشون دست به يكي كرده بودي كه منوضايع كنين.من اصلافك ميكردم اونيكه باهام حرف زده واقعاخودت بودي...حالاهمه ي اون اتفاقاگذشته بطوركامل وتموم شده ببين...دوس داشتن من ارزش اينوداره كه اين همه اذيت بشي وناراحت بشي وتحقيربشي؟؟واين حرفابعدش كه صحبتش تموم شدگفتم:من تاحالااين همه سختي روتحمل كردم اگه لازم باشه ازاين بيشترشم تحمل ميكنم فقط وفقط بخاطراين كه دوست دارم وبرام مهمي...اونم گفت:توعزيزمي خيلي ناراحتتم ودركت ميكنم كه چقدسختي كشيدي منم قول ميدم كه مث يه كوه پشتت باشم...منم دلم خييييييييييلي آروم گرفت وبعديكم صحبت بهش گفتم ميشه اسايي كه بين تووخواهرم فرستاده شده روبگي؟گفت كه بيخيال اعصاب خورديه هوچي!!گفتم نه ميخام بدونم چيابوده كه ميخوندن وميخنديدن؟ميشه برام بنويسيشون؟گفت:اوووووووووووو ميدوني چقدزيادن؟گفتم:آقام ولي خومن ميخام!گفت باشه حالاكه توميگي مينويسم هروقت تموم شدبهت ميگم بعدبگوكه چطوري بدستت برسونم.بعدديگه باهم خدافظي كرديموودوستام بال بال ميزدن كه چي گفت؟اشتي كردين؟گفتم اره.خيلي حالم خوب بودخودشون تااخرش رفتن كه همه چي خوب بوده...
بعدمن ازشون پرسيدم كه تعريف كنين برام كه چيكاركردين.تمام طول جشن ما3نفرپچ پچ ميكرديم.دوست*خط اورده بوده اون يكيم گوشي.من تاعمردارم مديون اين دوتادوستمم يكيشون شرايطش جوري بودكه اگه خداي نكرده لو ميرفتيم ديكه اخراج ميشد(خلاف نبودااتفاقاباراولش بودگوشي اورده بود).دوست*ام شماره عشقموازتوگوشي داداشش برداشته بودوقرارگذاشته بودن4شنبه چون هم جشنه وهمم6ساعتي هستيم بهترين موقعس.بعددوست*باهاش صحبت كرده بودوگفته بوده كه من تقصيري نداشتمواين حرفا.عشقمم گفته بوده اتفاقامنم باهاش كاردارم وادامه ي ماجرا...
راسي اين2تادوستم ازم شيريني ميخاستن كه ما2تارواشتي دادن منم عيدي واسشون يه هديه ناقابل گرفتم.

[ برچسب:, ] [ 11:15 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت دوازدهم

ازجلودرنگام ميكردمامانم كه جاي ديگه اي نرم.مجبوربودم برم روايستگاه پس رفتم يكي ازدوستام فوري متوجه قرمزي چشام وناراحتيم شد(ازاينجابه بعداسم اين دوستموبااين علامت*ميزارم)منوكشيدكناروگفت:...اتفاقي افتاده؟چراچشات قرمزن؟چراگريه كردي؟منم كه ازديشب دلم يكيوميخاست كه باهاش دردودل كنم بغضم تركيدوبراش تعريف كردم كه خواهرام  باهامون چيكاركردن وخلاصه همه چيو.بهش گفتم كه كمكم كن ازاين زندگي خلاص بشمووامروزاگه برگردم خونه اونجابرام جهنمه.احتمالابابامم بفهمه و...
مابراي رفتن به مدرسه به يه روستاديگه اي بايدميرفتيم وصبا ساعت7 كه ميرفتيم عصرساعت4برميگشتيم.اونروزمن ميرفتم مدرسه نميفهميدم كه چه اتفاقايي اونجاميوفته...دوست* تواون نيم ساعتي كه منتظرسرويس بوديم خيلي باهام حرف زدومشاوره داد كه:مگه توعشقتودوس نداري؟مگه نميخاي به همه آرزوهاتون برسين؟واينكه من بهت قول ميدم بابات نميفهمه وهيچ اتفاق بدي نميوفته توهم الان مياي باهمه ميريم مدرسه.
حالم باصحبتاش بهترشده بود.مث اين بودكه به حرفاش ايمان داشتم...
تومدرسم جسمم توكلاس بودولي خودم خونه وفقط صلوات ميكشيدم.ازاين ميترسيدم كه بابام وقتي بفهمه باعشقم صحبت ميكردم چه رفتاري باهام داشته باشه ونزاره كه من ازعشقم دفاع كنم وبهشون ثابت كنم كه درموردش اشتباه ميكنن...
عصربرگشتم خونه ووقتي واردخونه شدم اول باباموديدم وسلام كردم.اونم خيلي گرم جواب سوالموداددلم آروم گرفت كه چيزي نشده...اونروز نه اتفاق خاصي افتادنه مامانم چيزي گفت...تااينگه فرداش شدبابام خونه نبودومامانم توحياط بودوبه اجي2گفته بودكه برم باهام كارداره منم رفتم...خيلي آروم ومنطقي باهمام صحبت ميكردمنم فقط گريه ميكردم.ميگفت:توميدوني اگه بابات بفهمه توبااون پسره صحبت كردي چقدناراحت ميشه.اول توروبعدشم خودشوميكشه.شما2تااگه براهمم بميريدبابات اجازه نميده.دخترمرددختريه كه تاقبل نامزديش باهيچ پسري حرف نزده باشه.باباي توحاضرنميشه جنازه ي توروكول همچين آدمايي بره چه برسه به اين كه عروسش بشي.منم فقط سكوووووووووووت....

[ برچسب:, ] [ 21:54 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]