اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت بیست وچهارم

 
راستی یادم رفته بودبگم  عشقم بعدعملش اصلانیومده بودخونشون من دوسه روزقبل این برنامه هی بهش میگفتم بیابیابرس اینجاتادوروزاینده ها,طوری میگفتم که شک نکنه یه نقشه هایی دارماوبالاخره هم اومد,نقشم این بودکه ساعت ۱۲:۴۵دقیقه که زنگ خوردکه بچه هابرن ناهارماباعشقم قراربزاریم و زری که آشناتره اونجاازمدرسه بزنه بیرون وبرسونه به عشقم اون جعبه رو...
خب همه چی آماده ومأمورامنم که دوستام باشن همه دست به سینه,کلاس ما۸نفربودیم که باهم پایه بودیم اساسیییییی,مث ۸تاخواهر
خب ساعت شد۱۲:۴۵دقیقه وزنگ خورد وهمه ی بچه هامدرسه جزکلاس مارفتن ناهار,یادمه روز اول مدرسه چون فرم اماده نبودبالباس شخصی رفته بودیم مدرسه,خطوانداختیم روگوشی وروشن کردیم هرکارمیکردیم چون مدت زمان زیادی بودخطه خاموش بودوشارژنشده بود شارژ نمیشد,زمان داشت ازدست میرفت یه مقدارکمی شارژ روخطه بوددرحدفرستادن دوسه تاپیام,دلو زدم به دریا واین پیامو نوشتم:سلام,یه ربع دیگه۱۰۰مترپایین ترازدبیرستان دخترانه منتظرتم,تنهابیا
(خخخخخخخ)پیش خودم میگفتم ازروکنجکاویم که شده باشه حتمامیاد
پنج دقیقه نشدجواب داد:فک کنم اشتباه گرفتینا
من:نخیرکاملاهم درست گرفتم اقای(اسم عشقم) ۱۰دقیقه دیگه منتظرتم...
اون:من تاندونم شماکی هستین جایی نمیام
شارژم تموم شد........
فک میکردم که حتمامیاد,ساعت دیگه یک شده بود و زری بایدمیرفت بیرون,یی هو یه استرس خاصی گرفتتش ومیترسیدکه بره منم نمیتونستم زیاداصرارکنم خب اخه اون بیچاره گوشی آورده بودوتااون حدلطف کرده بودپیش خودم گفتم شایدبره بعدمدیرمون اینابفهمن براش بدبشه واینجوریاگفتم اشکال نداره به دلت بدمیادنمیخادبری,میترسیدم عشقم بیادوببینه هیشکی نیست وفک کنه سرکاریه وبزاره بره وهمه برنامه هام بهم بریزه,خودم چادرسرم کردم وجعبه روهم گرفتم زیرچادرم ودرحالیکه۳تاازدوستام جلودرحیاطوشلوغ میکردن,دوتاشون پنجره ی دفترو میپاییدن که کسی جلوش نباشه,ودوتاشونم ازطبقه ی بالامراقب من بودن وچندنفرکارگرم مشغول نصب دوربین مداربسته بودن ازمدرسه زدم بیرون!!!!!
یه کارخیلی شااااااق تواولین روز مدرسه که اگه میفهمیدن اخراج میشدیم به کل.....
چون لباسم شخصی بودوگوشیم دستم بودبین اون عابراکسی بهم شک نمیکردکه ازبچه های مدرسم,وای استرس همه وجودموگرفته بودکه اگه یه آشنامنویهو دیدچیکارکنم؟!!!تنهادلیل قرص بودن دلم این بودکه دوستام ازاون بالادارن میبیننم.
وای میرفتم وهمش پشت سرمو نگاه میکردم ببینم عشقم میادیاکه نه،شارژم نداشتم که پیام بدم بهش,اصلا نمیدونستم دارم چیکارکنم ,یه لحظه که بخودم  اومدم دیدم دارم میرسم به اول اون روستاهه!!!استرسم بیشترشد,فوری برگشتم
 
توراه برگشتم به این فک میکردم که من دیگه نمیتونم دوباره بزنم بیرون ولی اگه این جعبه رویه جایی بزارم میتونم به عشقم بگم فلان جاست بیابردار,تمام فکروذکرم این بودکه اون جعبه حتمابدستش برسه همون روزم برسه,خیابان خلوت خلوت بودهیشکی نبودیه تپه مانندی بودکه روش پرخاربودواونطرفشم مث یه دره بود,ازمدرسه به دره دیدداشت ,رفتم روتپه وجعبه روگذاشتم روزمین وسرخوردوسرخوردورفت پایین تاگیرکردبه یه خاروهمونجاموند,قلبم تودهنم بودکه اخرش چی میشه که چجوری بایدبرگردم تومدرسه که کسی نبینه...
خیلی ریلکس ازدرمدرسه رفتم داخل اون سه تادوستم همونجامنتظرم بودن وقتی دیدن جعبه دستم نیست فک کردن دادم به عشقمودویدن سمتمو بغلم کردن که ایوووول دمت گرم...اوناخیلی خوشحال بودن ولی من اونقدترسیده بودم که نمیتونستم حرف بزنم...زری توچشام نگاه میکردوتندوتنددستموتکون میدادکه ...چیشد؟دادی بهش جعبه رو؟چی گفت؟
گفتم نیومد
همگی باهم گفتن پس جعبه روچیکارکردی؟؟؟؟؟
گفتم گذاشتمش رو تپه واومدم...!!!!!
زری میخاست سکته کنه که دیوونه اگه یکی دیده باشه یه چی میزاری اونجاحتمامیره برش میداره واسمم که توش هست اگه بیارن تحویل بدن مدرسه میدونی چی میشه بدبخت میشی...
بهم گفت درخواست تماس بده زنگ که زدبگو تویی گذاشتی جعبه رواونجاکه بیادبرداره ها,همونجادرخواست تماس دادم روخطش...
خودم نمیخاستم باهاش حرف بزنم اخه قول داده بودم دیگه زنگش نزنم.
گوشی توجیب مانتوم بودو ویبره میزد,منم بدو بدو ازپله هامیرفتم بالاکه برسم کلاس گوشیوبدم دست پری که اون باهاش حرف بزنه!
پری یه دخترجیگرریلکسه,خیلی ریلکسه ,به کلاس که رسیدم نفسام بالانمیومدگوشیو دادم دست وپری وهنوزداشت زنگ میکشید گفتم بردار فارسی حرف بزن بگو که بیاد
 
ازاسترس کلالبام خشک شده بودن وصدام درنمیومد,پری برداشت:
_الوو,سلام
*سلام
_پس چرانیومدی؟!!!
*من تاندونم شماکی هستین ازجام تکون نمیخورم
_بیاین بعدمیفهمین من کیم
*ن,من نمیام
_به درک نیا...
عشقم گوشیو قطع کرد,منو بگین دیگه نزدیک بودازاسترس سکته بزنم میدونستم چون پری گفته به درک دیگه اگه درخاست تماسم بدم زنگ نمیزنه وشارژم نمیشدخطه,بااینکه قول داده بودم بهش که زنگش نزنم دلوزدم به دریا وگفتم یاشانس ویااقبال خداکمک کن پنج دقیقه مک
 
المه رایگانش فعال شه...
آرهههههه فعال شدوشمارشوگرفتم وبعددوتابوق برداشت,خیلی وقت بودصداشونشنیده بودم ودلم براصداش تنگ بودواسترسم که داشتم اشکام همینجورمیومد.گفتم الووو.....صدام میلرزید,دستام میلرزیدخیلی بدبود
ازصدام شناخته بودکه منم گفت: ...تویی؟!خب همون اول میگفتی که منم میومدم بخدا,گفتم قول داده بودم که زنگت نزنم بیخیال این حرفاتوروخداپاشوخودتوزودبرسون اینجا یه چی هست گذاشتم بیرون میترسم یکی ببینه برداره,گفت باشه باشه الان خودمومیرسونم اونجانترس استرسم نمیخادداشته باشی باشه؟؟گفتم فقط زودبیاازجلودر مدرسه که ردشدی زنگم بزن من ازاینجامیبینمت وبهت میگم که کجاگذاشتمش,گفت باشه الان میام
 
پنج دقیقه شایدهنوزنشده بودولی زمان برام دیرمیگذشت چون انتظارمیکشیدم,دوباره زنگش زدم واااااااوووووووووو توماشین بود,قشنگ معلوم بودکه داره تندمیادا,شیشه هاش پایین بودوصدابادمیومد هووووف وهووووف وصدااهنگشم همچنین,گفتم رسیدی کجایی؟!!!گفت من تازه پیچ اولو رد کردم باسرعت دارم میام نگاه کن مواظب باش کسی برش نداره گفتم باشه  توروخدامواظب باش(الان که فکرمیکنم خندم میگیره اگه یکیم میخاست برش داره من ازاون همه فاصله چیکارازدستم برمیومد!!!)
من تونمازخونه ی مدرسه بودم وازپنجره هاش به اطراف دبیرستان دیدکامل داشتم,۷دقیقه بعدش دیدم عشقم داره زنگ میزنه گوشیوبرداشتم وگفت خب من الان ازجلودر رد شدم منم همون موقع دیدمش(یه حس خاصی داشتم برااولین باربودکه هم زمان هم میدیدمش وهم صحبت میکردیم)گفت:خب منودیدی؟!گفتم اره دارم میبینمت,گفت خب کجابایدوایسم گفتم برو برو هروقت هرجاگفتم بزن کنار,اروم اروم میرفت 
به اون تپه رسیدگفتم خب حالابزن کنار,خیلی باحال بودا قشنگ میدیدم که داره فرمونشوکدوم سمتی میکنه,تازه صداکشیدن ترمز دستیشم شنیدم
 
پیاده شد,عشقم منونمیدیدولی من کاملادیدداشتم روش,دوتاازبچه هاتوسالن مراقب بودن کسی نیادتونمازخونه,عشقموبعدعملش اولین باربودمیدیدم اونقدرباعجله اومده بودکه دمپایی پاش بود,میگفت من کجابایدبرم؟کدوم سمت؟من:اینوری...(خخخخخخ,اون که منونمیدیدکه بدونه اینوری کدوم سمت میشه الان که یادم میوفته خندم میگیره),عشقم برعکس میرفت,بعدمن میگفتم نه اینوریا,اون دستشودراز میکردروبروش,من دلم ضعف میرفت براش وخندمم میگرفت میگفتم نه ببین
 
برگردپشتت ازاون تپه بیابالا(اگه کسی عشقموزیرنظرداشت ورفتاراشومیدیدقشنگ متوجه میشدکه یکی داره ازمدرسه بهش آدرس میده),همین که عشقم روشوبرگردوندسمت من منودیدکه ایستاده بودم توپنجره بهم گفت وای بروعقب یکی میبینتت برات بدمیشه,گفتم اشکال نداره مهم نیست گفت لباست ضایعس میگم بروعقب,منم به حرف آقامون گوش دادم ورفتم پشت دیوارکنارپنجره,ازتپه اومدبالا,آخ بمیرم شیب زیادبودوخارم زیادداشت پاعشقمم دمپایی بودسرمیخورد هیچجانبودکه دستشوبگیره,تلوتلومیکردوخارمیرفت توپاهاش
 
۱۰دقیقه میشدکه داشت میگشت ولی نبود,استرس تمام وجودموگرفته بود,توخارارونگاه میکرد,خاراهم خیلی بلندبودن تاکمرعشقم میرسیدنا,عشقم اون پایین میگشت منم ازاون بالافقط خداروالتماس میکردم که پیداش کنه,بهم گفت شایدیکی اومده برداشته؟!!!!گفتم نه من خودم مراقب بودم کسی نیومداین طرفا,خیلی ضایع بود خیلی,عشقم گفت یه پیکان باریه خیلی مشکوک میزنه,یکم تمرکزکن فک کن ببین کجاگذاشتیش,یک آن چشماموبستم وازته دل خدا روصدازدم که خدابه دادم برس یادم بیاد,ییهویادم افتادوقتیکه گذاشتمش زمین سرخوردرفت پایین گیرکردبه یه بوته خارسیاه,چشاموکه بازکردم یه۶،۷متراونطرف ترازجایی که عشقم وایساده بودیه بوته سیاه دیده میشد,بهش گفتم:(اسم عشقم)سمت راستتونگاه کن یکم جلوتریه بوته سیاهه هستامیبینی؟؟گفت اره ,گفتم اونجارونگاه کن,گفت باشه ... اگه اونجاهم نبودمن دیگه میرم اخه ضایع شدم دیگه
[ برچسب:, ] [ 14:59 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت بیست وسوم

 
برگشت ورسیدخونه,دیگه خیلی باهام سردشده بود,من نمیخواستم تواون شرایط بدش تنهاش بزارم,جواب پیامامویکی درمیون میداد,بهم میگفت...به من نه زنگ بزن نه پیام بده من احتیاج دارم تنهاباشم,هروقت خودموپیداکردم خودم بهت زنگ میزنم!
ولی من نمیتونستم تحمل کنم,یادم میادتابستون بودونیمه اول شهریور,چون بهم گفته بودکه خودم زنگت میزنم حتی شباهم که میخوابیدم سایلنت نمیکردم به امیداینکه شایدعشقم زنگم بزنه,وای منی که پارسال تابستونش هرشب باعشقم حرف میزدم امسال تنهابودم,دوستام بانامزداشون شبهای روشنوفعال میکردن ومابین استراحتاشون بهمدیگه تک میزدن که اره ماهم بیداریم,گاهی وقتابخاطراینکه پیششون کم نیارم یااینکه نپرسن چراشمادوتاحرف نمیزنیدزنگ میزدم۹۹۹۰والکی ساعتهااونجاولو میشدم تااگه دوستام زنگ زدن پشت خطی بشن برام...یااگه حالم بدبودمیزاشتم زیربالشتم ووقتی زنگ میکشیدازخواب میپریدم ولی هربارعشقم نبود...
هیچکی نمیفهمیدکه من بخاطرغرورم چیکارانکردم,درسته غرورموپیش عشقم کنارگذاشته بودم ولی پیش بقیه حفظش میکردم,اونشباکه الکی زنگ میزدم۹۹۹۰،تموم وجودموغم میگرفت که ای خداچرامن بایداینجورباشم حق من این شب بیداریا نیست...بی صداگریه میکردم اونقدرگریه میکردم که بالشتم خیس خیس میشدوبخاطرسردردازگریه های یواشکی خوابم میبردوصبح زودقبل ازهمه بیدارمیشدم وجلدبالشتمو میشستم مینداختم خشک بشه و وقتی میپرسیدن چیشده که شستیش میگفتم هیچی دیشب توخواب خون دماغ شدم توخواب برااون شستم.....!!!!
 
یه سری وسیله براعشقم درست کرده بودم وهردفعه که میخاستم بدمش جورنمیشدیه تصمیم یابهتربگم یه سوپرایزی داشتم اماده میکردم برایک مهرکه عشقم نسبت بهش ۷ساله میشد,مشغول همینابودم وعشقم زیادم باهم گرم نبود,میدونستم رفته شهرخونه خواهرش,یه روزخیلی دلهرشو داشتم خیلی خیلیییییی,هرچی زنگش میزدم جواب نمیداد,هرچی اس میدادم جواب نمیداد,وای عینهومرغ سرکنده بودم,شب ساعت۱بودکه پیام داد:سلام ...وای من الان ازاتاق عمل اومدم بیرون داغونم
منوبگین یه عالمه سوال توذهنم شروع کردبه چرخیدن:اتاق عمل؟تو؟چرا؟عمل چی؟
فک کردم داره شوخی میکنه,گفتم :کوفت,خیلی شوخی بی مزه ای بودوگرفتم خوابیدم,اخه حرصم گرفت خب پیش خودم میگفتم اگه عملی داشت خونوادشم پیشش بودن بهم میگفت اخه چرایوهویی!!حتماسرکاریه...
فک کنم فرداش بوداس دادقضیه روکامل برام گفت وگفت خونوادمم هنوزنمیدونن,امشب بهشون میگم...منم انگاری یه شوک بهم واردشد...
اخرای شهریوربوداین اتفاق ومنم کم کم خودمو اماده میکردم برااون سوپرایزبزرگه,همه چی اماده بود وداشتم رمزطراحی میکردم که شک داشتم اسم کوچشون چیه بهش اس دادم اسم کوچتون شهید...؟!!!!!گفت وا!!!...مشکوک میزنیاداری آدرس خونمونو به کی میدی؟گفتم باباکی به خونه ی شماچیکارداره دارم به یکی ازدوستام آدرس خونه راحله اینارومیدم...(خخخخخ)خب نمیشدکه راستشوبگم اخه سوپرایزخراب میشد
 
اون رمزه عشقمومیرسوندبه یه کلید,رمزوطوری چیده بودم که عشقمومیرسوندبه خونشون,یه روزقبل یک مهرکلیدوبرداشتم تاببرم ازپشت خونشون بندازم بره روپشت بامشون ولی ازشانس  من توخونه پشتیشون اسباب اورده بودن ونتونستم کلیدوبندازم وتومسیربرگشت به خونه بادوستم پری وزری هماهنگیاروانجام دادم,پری همون خطی که روزجوان دادبه عشقم زنگیدمو میاوردخط۹۱۳بودوبه شماره هاش میخوردمال آدم بزرگ باشه,زریم گفته بودگوشی بیاره فقط من بایدیه شارژ میگرفتم,یادم میادخونه داشتم جعبه کادویی درست میکردم که همه اون وسیله هاروبزارم توش,بابام پرسیدداری چیکارمیکنی چی درست میکنی دخترم؟!گفتم هیچی بابا,یه جعبه براخودم درست کرده بودم شیرین دیده خوشش اومده یکیم برااون درست میکنم...(همیشه خیلی ناراحتم که به بابام دروغ گفتم...)باباشیرین بیچاره روحشم خبرنداشت ازاین ماجراهنوز...
راسی اینم بگم که عصرهمون روزکه فرداش میشدیک مهرعشقم بهم گفت من ازدست توخطموعوض میکنم...خیلی بهم سخت شدگفتم لازم نکرده من قول میدم دیگه هیچوقت بهت زنگ نزنم....
 
خب همه چی اماده بودبرایک مهر,یه وبلاگم درست کرده بودم براعشقم بمناسبت اون روز,همیشه یک مهرساعت۰۰:۰۰کشیده میشه یه ساعت ینی میشه۲۳:۰۰
یادم میادبابام خونه نبودمنم میخاستم منتظربمونم تاساعت۰۰:۰۰بشه(ینی بایدیک به وقت قدیم میشد),مامانم اینقدشلوغ میکردکه دختربگیربخواب فردابایدبعدسه ماه خواب بری مدرسه خواب میمونیا,گوش ندادم,یه پیشوازخوشگلم انداختم,واین پیاموآماده کردم تابراش بفرسم:
توزندگی همه پاییزبامهرشروع میشه ولی پاییززندگی من جایی شروع شدکه مهرتوتموم شد,پاییزت پرازخش خش آرزوهای قشنگ...هفت ساله شدن عشقتو تواین قلب خستم بهت تبریک میگم...راسی اهنگ پیشمم تقدیم باعشق....
 
ساعت شدچهارتاصفروفرستادم ,یکمم صبرکردم خبری نشدخوابیدم...گوشی روهم گذاشته بودم۶:۳۰که بیدارشم...
دوقیقه قبل اینکه هشدارگوشی فعال بشه خودم بیدارشدم!!!!به گوشی نگاه کردم دیدم یک تماس بی پاسخ!!!!!!!بازکردم باچشمای خواب الود 
 
 
 
دیدم إ...شماره ی عشقمه دقیق یه دقیقه پیش زنگ زده فهمیدم بیداره,اس دادم:سلام صب بخیر,میدونستم دیشب دسترسی به اینترنت نداری آدرسو ندادم چون میدونستم ازکنجکاوی تاصب خوابت نمیبره امیدوارم خوشت بیاد(ادرسم نوشتم)  وفرستادم
 
رفتم اماده شدم ووقتی میخاستم بزنم بیرون دیدم اس داد:خدافظ
منم هیچی نگفتم شاتاراق گوشیوخاموش کردم.ورفتم ایستگاه.
به شیرین گفته بودم باهیشکی نمیری تامن بیاما,اونم وایساده بودروایستگاه بعدروبوسی بهش گفتم اوی شیرین من امروز برنامه دارم الان بایدبرگردیم خونه جعبه توروبرداریم!!گفت:چی؟ جعبه چی؟من؟ایول دمت گرم چی درست کردی برام؟
گفتم الکی مثلامال توإ آ!گفت کووووفت میگم توهیچی برامن درست نمیکنیا,باشه بریم,بازبرگشتیم خونه آیفونوزدم مامانم درو بازکردگفتم مامان جعبه شیرینوازتوکابینت بده,گفت الان میخاین کجاببرینش زشته کجابزارین؟؟گفتم اشکال نداره مامان امروزمیخاد,گفت عصرمیادمیگیره گفتم عصرمیره خونه اجیش ایستگاه اول پیاده میشه,اشکال نداره میزاره توکیفش,گرفتیموشیرین گذاشت توکیفش رسیدیم ایستگاه,روزاول مدرسه سرویس نیست هرکی باهرکی بره,بایدزرنگ باشی بابای یکی ازبچه هااومدخودتویه جای ماشین گیرکنی که نمونی(خخخخخخ)یه ماشین اومدشیرین میخاست خودشویه جاگیرکنه که گرفتم کشیدمش گفتم خودمون هنوزکارداریم,خندش گرفت گفت خب خودمون هنوزکارداریم ودرماشین وبست واونارفتن,اینقدخندیدیم...
گفت خب بلا دیگه چه کارشاقی بایدانجام بدیم؟؟
گفتم هیچی بایداین کلیدویه جانزدیک خونه ی عشقم اینابزاریم,اونم که عاشق کاراهیجانی وپایه گفت خب ایول بزن بریممممم....خیلی مشکوک میزدیم توکوچه ها,هرچی میرفتیم وهرجارونگاه میکردیم جای امنی نمیدیدم میترسیدیم باباراحله سربرسه...پیچیدم توکوچه راحله ایناکه میشدروبروکوچه بن بست اونا,ییهویادم افتادجلوخونه ی راحله اینایه باغ هست,کلیده روکه تویه جعبه کوچولوبود بردم اویزن کردم به شاخه ی یه درخت,شیرینم مواظب بودکسی نبینه که بره برداره,بعله باموفقیت پروژه ی اولمون انجام شد...
 
بعدرسیدیم مدرسه ووسیله هایی که براش درست کرده بودموازتوکیفم دراوردم چیدم توجعبه,یه دفترصدبرگ مصور(مث یه وبلاگ که متناسب بامتنش خلاقیت به خرج داده بودم),یه دفترنظرسنجی که مخصوص عشقم سوالاشوطراحی کرده بودم,دوتاشاخه گل رزیکی قرمزیکیم زردکه خودم بافوم درست کرده بودم,یه جفت صدف دریایی که دهنشون بسته بود بایه ست ماژیک وآویز براسایپاش که خودم درست کرده بودم!!!!
اون دفترمصوره روبراش قفل وزنجیرم درست کرده بودم وکلیدشوبایدباحل کردن ورسیدن به جواب رمز پیدامیکردکه کجاست(همون کلیده که اویزون کردیم به شاخه درخت)...
چون جای کلیدوتااونموقع نمیدونستم که کجاس نصف رمزطراحی نشده بودکه تومدرسه طراحی کردم,یه نامه پنج صفحه ایم اگه اشتباه نکنم نوشته بودم براش...
راسی یادم نره بگم که رمزه تقریبا۱۰۰تاسوال بودکه فقط وفقط جواباشوعشقم میدونست,خیلی جالب بودا,اول بایدجواب سوالارومیدادبعدحرف اول جواباروبه ترتیب میزاشت دنبال هم تارمزکلیدوپیداکنه,تازه یه جاهم مثلاتا۲۵سوالاترتیب پشت سرهم بود ولی به جا۲۶نوشته بودم مثلا۵۴اونوقت اگه حواسش نبوده برترتیب کلارمزمیریخت به هم(خخخخخخ)
[ برچسب:, ] [ 18:21 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت بیست ودوم

 
ازساعت۵عصرکه گوشیش خاموش بود,اصلاتوحال خودم نبودم همش تودلم زیرورومیشد,رفته بودم تواغما,ییهوحس کردم که بایدبخدانزدیکتربشم
 
ساعت ۹ونیم شب بود,منی که تااونموقع کتاب مفاتیحوهمین جورالکی دستم نگرفته بودم رفتم سراغش,دنبال یه دعایی بودم که باخوندنش آروم بشم,همینجورکه بازش کردم یه صفحه اومدکه بالاش نوشته بود"دعای سریع الاجابت" این دعاهه ازمقاتل بن سلیمان نقل شده بود وگفته بوداگه یکی این دعاروصدباربخونه وحاجتش روا نشه حق داره که به مقاتل بن سلیمان لعنت بفرسه!!!
تااونموقع این حسوتجربه نکرده بودم ازته ته ته دلم نیت کردم که تاساعت ۱۰خطشوروشن کنه ازش خبربگیرم,گوشیمم گذاشته بودم کنارم که هروقت پیام تحویل دادمتوجه شم خطش روشن شده,بی هواازچشام اشک میومدوباتموم وجودم دعارومیخوندم قشنگ حس میکردم ازته دلمه,۱۵باربیشترنخونده بودم وساعتم۲۱:۵۰دقیقه بودکه گوشیشوروشن کرده بودوپیام تحویل داد
 
بهم گفت که من دارم میرم تهران که برم اونجاپیش یه آشنایی که ردم کنه برم اونور...
منوبگین نفسم بالانمیومد,میدونستم زده به سرش وراست میگه,من هنگ بودم دستم نمیرفت که پیام بنویسم,زورکی بعد۵دقیقه براش نوشتم:(اسم عشقم)امیدوارم کاری نکنی که بعدپشیمون بشی!اونم گفت:...من فقط به توگفتم اگه بدونم نفردومی فهمیده من میدونم وتو!!!
بازخاموش کردقشنگ خودم متوجه بودم که رنگم پریده,ساعت اونشب خیلی دیرمیرفت,یادم میاداونموقعاسریال ستایشو نشون میدادکه چجوری داداشش میخواست قاچاقی بره ورومرزچه اتفاق بدی براش افتاد,همش به این فکرمیکردم وداغون میشدم,خیلی فک میکردم راجب همه چی,همه چیوازهمه جوانب درنظرمیگرفتم وخودمواماده میکردم که روشن کردباهاش حرف بزنم,ساعت۱۲ونیم یک بودکه خطشوروشن کردومیخاستم باهاش حرف بزنم گفت که پشت فرمونم نمیتونم یاشایدم اعصابش خوردبودنخاست حرف بزنه,من شروع کردم به پیام دادن که:۱)اون آدمی که برارفتن میخای بری پیشش وآشنای دوستته واقعاقابل اعتماده؟میشناسیش؟ازکجامعلوم دستش بادوستت تویه کاسه نیست که پولاتوبالابکشن۲)حالااومدیم وادم توزردی درنیومد وتورو رسوندمرز،اگه خدای نکرده اتفاق بدی برات افتادچی؟۳)حالاخدارحم کردوتونستی بری ورد شی,(اسم عشقم)توبااین همه غرورت چطورمیخای بری پناهنده شی؟میدونی رفتارشون باهات چجوریه؟میدونی حکم برده روبراشون داری؟وخیلی حرفای دیگه
بهش گفتم دلیل این همه عجولانه تصمیم گرفتنت چیه؟!چرامیخوای بادستاخودت خودتوبدبخت کنی؟چرامیخای خودتوآواره کنی؟
گفت:...من دیگه نمیخوام حرفی بشنوم ازدوروبریام,دیگه نمیخام سربارکسی باشم,من فقط میخام ازاینجابرم به هرقیمتی که شده,حتی اگه بمیرمم...
من فقط جون میکندم که متقاعدش کنم که نبایدتصمیم اشتباهی بگیره,بهش گفتم:من نمیگم نرو فقط میگم قاچاقی نرو
اون گفت :من میرم حتی اگه قاچاقی برم وتواین راهم جونموازدست بدم
گفتم:نمیزارم قاچاقی بری ,بجزاینکه ازروجنازم ردبشی
پیام داد:...من دیگه گوشیم ازالان خاموشه تامعلوم نیست کی,من فرداصبح بااون اقاهه قراردارم اگه باهاش به توافق رسیدم دیگه هیچوقت خطم روشن نمیشه,پس مواظب خودت باش همیشه خدافظ
منم قلبم داشت میومدتودهنم ساعت۲:۱۵دقیقه بودفقط بهش گفتم شب بخیر
دلم میخواست باصدای بلندگریه کنم تاآروم بشم ولی خب نمیشداونشب من تاصبح خوابم نبردوهمش فکرمیکردم که خدایاچی میشه فردا!!!ساعت۵ونیم بودکه خطش خاموش شد,آفتاب زدوهمه رفتن ومن خونه تنهابودم,ازساعت۸صبح
 
کارم گریه والتماس وزاری ازخدابود,اونقدگریه میکردم که نفسام بالانمیومد,داشتم میمردم نمیتونستم به خونوادش بگم که داره چیکارمیکنه واگه میرفت وخدای نکرده یه اتفاق بدی براش میوفتادهیچوقت عذاب وجدان ولم نمیکردکه اگه خونوادش میفهمیدن نمیزاشتن که بره که این اتفاق براش بیوفته وهمیشه خودمو مقصرمیدونستم,آخرین پیامی که نمیتونستم بخوابم ساعت۵:۱۵دقیقه براش فرستادم این بودکه:نمیزارم قاچاقی بری...
هیچوقت نه اون پرسیدونه من گفتم ولی تصمیمم این بوداگه خطش تاظهرروشن نشدزنگ بزنم نیروی انتظامی وگزارش بدم که یه باند قاچاق انسان رو باکنترل وردیابی این شماره(شماره عشقم)پیداکنید,بهم گفته بودکه یه هفته از خاموش شدن گوشیش تارفتنش به اونور تویه خونه نزدیکای مرزن تواین مدت نبایدباهیچکس ارتباطی داسته باشن وحتی نبایدازاون خونه خارج بشن,اینارومیدونستم وپیش خودم فک میکردم اگه گفتن معرفی کنیدخودتونو میگم که من وظیفه ی خودم دونستم که بهتون اطلاع بدم دیگه باخودتونه که بخواین بررسی کنیدیانه,میدونیدچیه من بدی عشقمو نمیخواستم اونقدردوسش داشتم وغرورش پیشم بزرگ بود که حاضربودم چندسال بره زندان ولی باهاش مث یه برده رفتارنکنن,تصمیممو گرفته بودم ونیت کرده بودم تاساعت۱۱خطش روشن شه بهم بگه که به توافق نرسیدن,باتموم وجودمیخوندمش دیگه انگاری بهش ایمان کامل پیداکرده بودم,اونقدرخوبیشومیخاستم که حتی به این رسیدم که باخداسرعشقم شرط بستم!!!!!این خیلی کاربزرگیه،به خداگفتم خداجونم نزارقاچاقی بره فقط 
 
 
 
نزارقاچاقی بره اگه اونموقع حتی بامنم نشداشکال نداره...!!!!
 
اره ساعت۱۱ربع کم بودکه دیدم پیام تحویل داد,باورم نمیشدخداحرفاموشنیده نزاشته بره
پیام دادمن بااون اقاهه به تفاهم نرسیدم دوتومن کم داشتم دارم برمیگردم ولی مطمعن باش حتی اگه یه روز ازعمرمم مونده میرم...
من ازخوشحالی نمیدونستم چیکارکنم این اتفاق برام مث یه تولددوباره بود,واقعایه معجزه بود,اونروزخداروباتمامی وجودم حسش کردم
 
زنگش زدمو,اون ناراحت بودومن ازخوشحالی دلم میخاست پروازکنم,ولی بروزنمیدادم که چقدرخوشحالم گفتم چیشد؟چرابه توافق نرسیدین؟اون اقاهه نپرسیدچرااینقدبرارفتن عجله داری نپرسیدمگه قتل انجام دادی که اینقدعجله داری؟!
گفت رفتم پیشش گفت هزینه ی رفتنت میشه۲۰میلیون,۱۰تومن الان,۱۰تومن بعدیش وقتی رسیدی اونور,منم دوتومن کم داشتم قبول نکرد,نه هیچی نپرسید...گفتم اوهوم اون فقط دنبال پول جمع کردن خودشه ازدل هیشکی خبرنداره,خداروشکرجورنشدکه قاچاقی بری.
گفت من میرم الان نشدولی چندماه دیگه حتمامیرم
گفتم انشاالله عزیزم...
[ برچسب:, ] [ 19:40 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]

قسمت بیست ویکم

 
 
 
چون دیگه نتونسته بودبره سرامتحاناش یه مقدارپول دستش بودتصمیم گرفت بزنه به یه کاری,یادش بخیراونموقعاهرکاری میخواست انجام بده حتمابمن میگفت وباهام مشورت کرد,یادمه اونموقع باداداش بزرگش قهربودبهش گفتم بنظرم بری باداداشت مشورت کنی هم بزرگتره همم یه احترامی بهش گذاشتی,میخواست یاسوپرمارکتی بزنه یاهم سایپابگیره بارجابه جاکنه,رفته بودباداداشش آشتی کرده بودوحرف زده بود واونم راهنماییش کرده بود,نظرمنم خواست,من گفتم ببین عزیزم من نمیتونم بهت بگم این کارو بکن اون کارونکن,ببین من همه چیوبدون رودربایستی بهت میگم تصمیم باخودت:مغازه زدن هم خوبی داره هم بدی,خوبیش اینه که میشینی همینجاوهیچ خطری برات وجودنداره وبدیش اینه که تودربرابردوستات کم رویی,میان جمع میشن هرکی یه چی برمیداره میخوره پولشم نمیده وتوام نمیتونی چیزی بگی(من فکرهمه جاشومیکردماخخخخخ),بعدماشین گرفتن وتوجاده همش بودنم خوبی داره بدیم داره,خوبیش اینه که زودترمیتونی پیشرفت کنی,ولی بااین حال ماشین پول بنزین میخاد,شایدیه وقت اصلاخرج برداشت ومهمترازهمه این که خطرات رانندگی وخستگیم وجودداره,حالادیگه تصمیم باخودته
 
بهم گفت ممنونم خانومم,حالابازم فکراموبکنم ولی احتمالابزنم به جاده,خخخخخخ
منم بهش گفتم عزیزم کاری ازدستم برنمیادبجزاینکه دعاموبدرقه ی راهت کنم
روزامیومدن ومیرفتن ومن مث یه خانوم اقادارهروقت میخواستم برم حتمابایدازاقام اجازه میگرفتم وتااون نمیگفت نباید میرفتم...یه روزعصرعشقم یی هو نیست شد,زنگ میزدم جواب نمیداد,صدای ماشینشم نمیشنیدم,دیگه کم کم داشتم نگرانش میشدم,بعدیه ساعت پیام دادکه:...من اعصابم خورده اومدم یه بیابونی حالم بده,بعدخودم بهت پیام میدم,بهش گفتم مگه من مردم که اعصاب توخوردباشه واین حرفا!!شروع کردبه گفتن که ازدست همه ناراحت بودکه مگه من چیکارمیکنم مگه من جوون نیستم مگه حق ندارم خوش بگذرونم مگه حق ندارم اونجور که دوست دارم رفتارکنم واین حرفا,بهش گفتم چراعزیزم توجوونی وحق داری(من میفهمیدم که اون الان سن حساسی رو داره میگذرونه دلش نمیخادکسی امرونهیش کنه,دلش میخادخودش تصمیم بگیره وشایددلش میخاددیده بشه ویااینکه فرهنگ سازی کنه),ولی ادمای اینجا فقط دنبال اینن که یه اشتباهی ازیکی ببینن وشروع کنن به الکی حرف زدن,تویه جمع اینجوری ادماسعی میکنن بخاطرمنفعت خودشون بقیه رو زمین بزنن وازروش بتازن,هیچکی تورونفهمه من میفهمت ولی نبایدخودمون بهونه دست مردم بدیم(بخاطرصدای آهنگش مردم اعتراض کرده بودن,واگه نمیفهمیدوبازم ادامه میدادبراش بدمیشد,من فهمیده بودم وبهش خبردادم) وخلاصه باحرفام آرومش کردم,بااینکه پیام میدادیم ولی تونستم آرومش کنم عشقمو
 
بهش گفتم بیخیال این چیزا توبه این فک کن که یکیوداری که بجای اینکه مث مردم باشه تورومیشناسه ودوست داره دست تودست توازاین شرایط بدردبشه وتنهات نزاره,بخاطرمن سیستمتو بازکن وماشینتم ازاسپرتی دربیار,توکه میخای ماشینتو عوض کنی خب این بهونه ی خوبیه که بتونی در جواب دوستات بخاطرساده کردن ماشینت بدی,اونم قبول کرد بهم گفت که داره برمیگرده
منم خیلی حالم خوب بودکه تونستم عشقموآروم کنم,برگشت وتنگ غروب بودکه یه کاربرام پیش اومدورفتم بیرون ازتوخیابونشون که ردمیشدم توکوچشونونگاه کردم دیدم وای ماشین عشقم همون ماشینی که همیشه ازتمیزی برق میزدپره گردوخاکه دنیاروسرم آوارشدوازته دل ازخداخواستم که ازاینجانجاتش بده
 
یادمه عشقم میگفت من هروقت زیادباگوشی حرف میزنم بعدکه قطع میکنم مامانم شروع میکنه,به یادآوری دخترای فامیل وپیشنهاددادن,یه بارخیلی باهم حرف زده بودیم وبعدش من خوابیدم,بیدارکه شدم دیدم یه پیام ازعشقم دارم بازش کردم ودیدم که نوشته:... من به مامانم گفتم که تورومیخام,آخه ازبس گیرمیدادودخترپیشنهادمیداد!
منوبگین واوووو لپام قرمزقرمزمیشد,براش نوشتم وای دیوونه چراگفتی؟من ازاین به بعداگه مامانتو ازدور دیدم ۱۸۰درجه مسیرموتغییرمیدم
عشقم گفت:خب دیدم خیلی هول منو میکشه ,اخرشم که بایدمیفهمیدخب دیگه بهش گفتم
پرسیدم وقتی فهمیدمنم چی گفت؟!!!گفت هیچی نگفت ولی توچشاش برق زد...
خلاصه اینطورشدکه مامانش فهمید,بعدشم یه روز زنداداشش زنگ زدکه بره زردآلوهایی که بالادرختن دستشون نمیرسه روبچینه بمنم گفته بودتوکوچه باش برات زردآلوبیارم,خخخخخخ
دقیق یادم نیست چه موضوعی پیش اومده بودکه بایدبهش میگفتم همون موقع,خط عشقم روشن بوداونموقع واون خطم که روگوشیش ذخیره بود خانومم!!!!!وااااای من اینقدزنگش میزدم ولی جواب نمیداد,نگو خودش بالادرخت بوده وبخاطراینکه گوشیش ازجیبش نیوفته داده بوده دست زنداداشش,هی گوشی زنگ میخورده وروش میوفتاده خانومم!!!!!
بعدزن داداشش گفته وای این گوشیت خودشوکشت,عشقم میپرسه کیه؟!
 
زنداداشش میگه نمیدونم والامیوفته خانومم(خخخخخخ) لپای عشقم اون بالادرخت قرمزقرمزشده,بعدزنداداشش بازپرسیده کیه؟!!عشقم ازخجالت هیچی نگفته,زنداداشش گفته خودم میدونم...دخترفلانی!!!!!
 
 
 
!بازعشقم 
 
هیچی نگفته بعدزنداداشش پرسیده واقعامیخوایش؟!!!اونم گفته اومممم 
واینگونه شده که زنداداشش وسپس داداش بزرگش فهمیدن(وااااووووووووو)
 
اولاآشناییمون ازعشقم پرسیده بودم اسم دختروپسرموردعلاقت چیه یه چنتااسم مسخره گفت منم گفتم کووووفت جدی میگما,بعدگفت الان نمیدونم بایدراجبش فک کنم بعدمیگم,تابستون۹۳که خیلی باهم صمیمی شده بودیم بهم گفت یادته پرسیدی اسم دخترپسرموردعلاقم چیه گفتم بایدفک کنم!!؟گفتم اره اره خب چیشد؟؟گفت اسم دخترمونو بزاریم "نارین",اسم پسرمونم"آرمین"
وای من لپام قرمزمیشدولی خب عشقم که نمیدید...گفتم اوهوم اسمای قشنگیه,بعدش که قرارشده بودسایپابگیره میگفت اسم بچه هامونو میخام عقب دوتاکنارش بنویسم وسطشم بنویسم:این نسیمی که داره میاد همه ی زندگی منه!!!!!(آخ آخ آخ...یادش بخیر)
 
یادم میادعشقم بهم گفته بوددلم میخوادهرچی ازخانومم خواستم بگه هرچی آقامون بگه...!!!
ازم یه چی پرسیدمنم گفتم هرچی آقامون بگه,اون ازم یه چی خواست منم گفتم باشه ولی ....بعدبه خاطرشرایطی که پیش اومدنتونستم اون کاروانجام بدم.یادم میادنیمه ی مردادبود,أه روزای بدی بودن,یی هو بدشدا روزای قبلش من خاطره های اونروزا پارسالو مرورمیکردم وعشقم همش میگفت بگو خانومم بگو,تازه جزییاتشم بهترازمن یادش بود...!!!!!!
همون روزبده اگ اشتباه نکنم۱۳ی مردادبود,روزنحسی بود
 
عصرش باداداشیاش دعواش شده بود وخیلی بدخیلی بد باهم دعواکرده بودن,برام تعریف میکردکه چیشد وکی چی گفت وکی چیکارکردومنم کلابه قول معروف دهنم سرویس بود,من همیشه فک میکردم ومیکنم که شایدازدست من اعصابش خوردبوده اون اتفاق افتاده ودعواکردن ولی همیشه بهم میگفت نه تو تواین اتفاق دخالتی نداشتی وربطی بخودمون نداشته نمیخادالکی خودخوری کنی.
 
وای دیگه عشقم باهام بدشده بودجواب پیامامونمیداد,هرچیم زنگش میزدم نه ردمیدادنه برمیداشت ازنگرانی داشتم میمردم همون شبم اینجایه عروسی بود اصلاحوصله ی عروسی نداشتم ولی بقیه توتب وتاب عروسی بودن پیش خودم میگفتم خب من میمونم خونه پیش بابا,عشقم منوگذاشته بودتولیست ردتماس واین بیشترازپیش عذابم میداد,منم لجبازبیشترزنگش میزدم خیلی بیشتر,هرکاری که میکردم وهرتصمیمی که داشتم بااینکه جواب نمیدادبهش میگفتم,گفته بودم که عروسی نمیرم...شب شدوخبردادن که نوبت آبه وپدرم بایدبره آبیاری بقیه هم میخواستن برن عروسی ومن نمیزاشتن که تنهابمونم خونه,خیلی حالم بدبود خونه ی عمم بااونجایی که عروسی بودبهم نزدیک بودن حالموزده بودم به بدبودن که برم خونه عمم ونرم عروسی,یادم میادبالباس توخونه رفتم به اجبار,توراه ماشین عشقمودیدم ودلم آروم گرفت که اونم اینجاست,رسیدیم عروسی دخترعممو دیدم پرسیدم کی خونتونه گفت مهمون داریم وچون اتاقشون یکی بودنتونستم برم اونجا,مجبورأ وایسادم همونجاعروسی هرچی نگاه میکردم عشقمونمیدیدم,یه ساعت ونیم میگذشت ومن تواین یه ساعت ونیم مدام زنگش میزدم وهی میرفت رورد...ازدرون میسوختموداغون میشدم ولی  لبخندمصنوعیموحفظ میکردم پیش دوستام...تااینکه دیدمش,وای گوشیش دستش بودوپیام مینوشت ومن فک میکردم الان پیام میادیه دقیقه دیگه میاد...ولی نمیومدونیومدم
 
اونشب سخت برامن گذشت وفرداظهرش خواب بودم اس داده بودکه من حسابموصاف کردم باهمه دارم میرم که برم تهران
منوبگین یه عالمه سوال که :تهران؟؟براچی؟؟چرا؟؟چیکارکنی؟؟
گوشیشم خاموش کرده بود...
[ برچسب:, ] [ 17:36 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]