قسمت بیست ویکم

اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت بیست ویکم

 
 
 
چون دیگه نتونسته بودبره سرامتحاناش یه مقدارپول دستش بودتصمیم گرفت بزنه به یه کاری,یادش بخیراونموقعاهرکاری میخواست انجام بده حتمابمن میگفت وباهام مشورت کرد,یادمه اونموقع باداداش بزرگش قهربودبهش گفتم بنظرم بری باداداشت مشورت کنی هم بزرگتره همم یه احترامی بهش گذاشتی,میخواست یاسوپرمارکتی بزنه یاهم سایپابگیره بارجابه جاکنه,رفته بودباداداشش آشتی کرده بودوحرف زده بود واونم راهنماییش کرده بود,نظرمنم خواست,من گفتم ببین عزیزم من نمیتونم بهت بگم این کارو بکن اون کارونکن,ببین من همه چیوبدون رودربایستی بهت میگم تصمیم باخودت:مغازه زدن هم خوبی داره هم بدی,خوبیش اینه که میشینی همینجاوهیچ خطری برات وجودنداره وبدیش اینه که تودربرابردوستات کم رویی,میان جمع میشن هرکی یه چی برمیداره میخوره پولشم نمیده وتوام نمیتونی چیزی بگی(من فکرهمه جاشومیکردماخخخخخ),بعدماشین گرفتن وتوجاده همش بودنم خوبی داره بدیم داره,خوبیش اینه که زودترمیتونی پیشرفت کنی,ولی بااین حال ماشین پول بنزین میخاد,شایدیه وقت اصلاخرج برداشت ومهمترازهمه این که خطرات رانندگی وخستگیم وجودداره,حالادیگه تصمیم باخودته
 
بهم گفت ممنونم خانومم,حالابازم فکراموبکنم ولی احتمالابزنم به جاده,خخخخخخ
منم بهش گفتم عزیزم کاری ازدستم برنمیادبجزاینکه دعاموبدرقه ی راهت کنم
روزامیومدن ومیرفتن ومن مث یه خانوم اقادارهروقت میخواستم برم حتمابایدازاقام اجازه میگرفتم وتااون نمیگفت نباید میرفتم...یه روزعصرعشقم یی هو نیست شد,زنگ میزدم جواب نمیداد,صدای ماشینشم نمیشنیدم,دیگه کم کم داشتم نگرانش میشدم,بعدیه ساعت پیام دادکه:...من اعصابم خورده اومدم یه بیابونی حالم بده,بعدخودم بهت پیام میدم,بهش گفتم مگه من مردم که اعصاب توخوردباشه واین حرفا!!شروع کردبه گفتن که ازدست همه ناراحت بودکه مگه من چیکارمیکنم مگه من جوون نیستم مگه حق ندارم خوش بگذرونم مگه حق ندارم اونجور که دوست دارم رفتارکنم واین حرفا,بهش گفتم چراعزیزم توجوونی وحق داری(من میفهمیدم که اون الان سن حساسی رو داره میگذرونه دلش نمیخادکسی امرونهیش کنه,دلش میخادخودش تصمیم بگیره وشایددلش میخاددیده بشه ویااینکه فرهنگ سازی کنه),ولی ادمای اینجا فقط دنبال اینن که یه اشتباهی ازیکی ببینن وشروع کنن به الکی حرف زدن,تویه جمع اینجوری ادماسعی میکنن بخاطرمنفعت خودشون بقیه رو زمین بزنن وازروش بتازن,هیچکی تورونفهمه من میفهمت ولی نبایدخودمون بهونه دست مردم بدیم(بخاطرصدای آهنگش مردم اعتراض کرده بودن,واگه نمیفهمیدوبازم ادامه میدادبراش بدمیشد,من فهمیده بودم وبهش خبردادم) وخلاصه باحرفام آرومش کردم,بااینکه پیام میدادیم ولی تونستم آرومش کنم عشقمو
 
بهش گفتم بیخیال این چیزا توبه این فک کن که یکیوداری که بجای اینکه مث مردم باشه تورومیشناسه ودوست داره دست تودست توازاین شرایط بدردبشه وتنهات نزاره,بخاطرمن سیستمتو بازکن وماشینتم ازاسپرتی دربیار,توکه میخای ماشینتو عوض کنی خب این بهونه ی خوبیه که بتونی در جواب دوستات بخاطرساده کردن ماشینت بدی,اونم قبول کرد بهم گفت که داره برمیگرده
منم خیلی حالم خوب بودکه تونستم عشقموآروم کنم,برگشت وتنگ غروب بودکه یه کاربرام پیش اومدورفتم بیرون ازتوخیابونشون که ردمیشدم توکوچشونونگاه کردم دیدم وای ماشین عشقم همون ماشینی که همیشه ازتمیزی برق میزدپره گردوخاکه دنیاروسرم آوارشدوازته دل ازخداخواستم که ازاینجانجاتش بده
 
یادمه عشقم میگفت من هروقت زیادباگوشی حرف میزنم بعدکه قطع میکنم مامانم شروع میکنه,به یادآوری دخترای فامیل وپیشنهاددادن,یه بارخیلی باهم حرف زده بودیم وبعدش من خوابیدم,بیدارکه شدم دیدم یه پیام ازعشقم دارم بازش کردم ودیدم که نوشته:... من به مامانم گفتم که تورومیخام,آخه ازبس گیرمیدادودخترپیشنهادمیداد!
منوبگین واوووو لپام قرمزقرمزمیشد,براش نوشتم وای دیوونه چراگفتی؟من ازاین به بعداگه مامانتو ازدور دیدم ۱۸۰درجه مسیرموتغییرمیدم
عشقم گفت:خب دیدم خیلی هول منو میکشه ,اخرشم که بایدمیفهمیدخب دیگه بهش گفتم
پرسیدم وقتی فهمیدمنم چی گفت؟!!!گفت هیچی نگفت ولی توچشاش برق زد...
خلاصه اینطورشدکه مامانش فهمید,بعدشم یه روز زنداداشش زنگ زدکه بره زردآلوهایی که بالادرختن دستشون نمیرسه روبچینه بمنم گفته بودتوکوچه باش برات زردآلوبیارم,خخخخخخ
دقیق یادم نیست چه موضوعی پیش اومده بودکه بایدبهش میگفتم همون موقع,خط عشقم روشن بوداونموقع واون خطم که روگوشیش ذخیره بود خانومم!!!!!وااااای من اینقدزنگش میزدم ولی جواب نمیداد,نگو خودش بالادرخت بوده وبخاطراینکه گوشیش ازجیبش نیوفته داده بوده دست زنداداشش,هی گوشی زنگ میخورده وروش میوفتاده خانومم!!!!!
بعدزن داداشش گفته وای این گوشیت خودشوکشت,عشقم میپرسه کیه؟!
 
زنداداشش میگه نمیدونم والامیوفته خانومم(خخخخخخ) لپای عشقم اون بالادرخت قرمزقرمزشده,بعدزنداداشش بازپرسیده کیه؟!!عشقم ازخجالت هیچی نگفته,زنداداشش گفته خودم میدونم...دخترفلانی!!!!!
 
 
 
!بازعشقم 
 
هیچی نگفته بعدزنداداشش پرسیده واقعامیخوایش؟!!!اونم گفته اومممم 
واینگونه شده که زنداداشش وسپس داداش بزرگش فهمیدن(وااااووووووووو)
 
اولاآشناییمون ازعشقم پرسیده بودم اسم دختروپسرموردعلاقت چیه یه چنتااسم مسخره گفت منم گفتم کووووفت جدی میگما,بعدگفت الان نمیدونم بایدراجبش فک کنم بعدمیگم,تابستون۹۳که خیلی باهم صمیمی شده بودیم بهم گفت یادته پرسیدی اسم دخترپسرموردعلاقم چیه گفتم بایدفک کنم!!؟گفتم اره اره خب چیشد؟؟گفت اسم دخترمونو بزاریم "نارین",اسم پسرمونم"آرمین"
وای من لپام قرمزمیشدولی خب عشقم که نمیدید...گفتم اوهوم اسمای قشنگیه,بعدش که قرارشده بودسایپابگیره میگفت اسم بچه هامونو میخام عقب دوتاکنارش بنویسم وسطشم بنویسم:این نسیمی که داره میاد همه ی زندگی منه!!!!!(آخ آخ آخ...یادش بخیر)
 
یادم میادعشقم بهم گفته بوددلم میخوادهرچی ازخانومم خواستم بگه هرچی آقامون بگه...!!!
ازم یه چی پرسیدمنم گفتم هرچی آقامون بگه,اون ازم یه چی خواست منم گفتم باشه ولی ....بعدبه خاطرشرایطی که پیش اومدنتونستم اون کاروانجام بدم.یادم میادنیمه ی مردادبود,أه روزای بدی بودن,یی هو بدشدا روزای قبلش من خاطره های اونروزا پارسالو مرورمیکردم وعشقم همش میگفت بگو خانومم بگو,تازه جزییاتشم بهترازمن یادش بود...!!!!!!
همون روزبده اگ اشتباه نکنم۱۳ی مردادبود,روزنحسی بود
 
عصرش باداداشیاش دعواش شده بود وخیلی بدخیلی بد باهم دعواکرده بودن,برام تعریف میکردکه چیشد وکی چی گفت وکی چیکارکردومنم کلابه قول معروف دهنم سرویس بود,من همیشه فک میکردم ومیکنم که شایدازدست من اعصابش خوردبوده اون اتفاق افتاده ودعواکردن ولی همیشه بهم میگفت نه تو تواین اتفاق دخالتی نداشتی وربطی بخودمون نداشته نمیخادالکی خودخوری کنی.
 
وای دیگه عشقم باهام بدشده بودجواب پیامامونمیداد,هرچیم زنگش میزدم نه ردمیدادنه برمیداشت ازنگرانی داشتم میمردم همون شبم اینجایه عروسی بود اصلاحوصله ی عروسی نداشتم ولی بقیه توتب وتاب عروسی بودن پیش خودم میگفتم خب من میمونم خونه پیش بابا,عشقم منوگذاشته بودتولیست ردتماس واین بیشترازپیش عذابم میداد,منم لجبازبیشترزنگش میزدم خیلی بیشتر,هرکاری که میکردم وهرتصمیمی که داشتم بااینکه جواب نمیدادبهش میگفتم,گفته بودم که عروسی نمیرم...شب شدوخبردادن که نوبت آبه وپدرم بایدبره آبیاری بقیه هم میخواستن برن عروسی ومن نمیزاشتن که تنهابمونم خونه,خیلی حالم بدبود خونه ی عمم بااونجایی که عروسی بودبهم نزدیک بودن حالموزده بودم به بدبودن که برم خونه عمم ونرم عروسی,یادم میادبالباس توخونه رفتم به اجبار,توراه ماشین عشقمودیدم ودلم آروم گرفت که اونم اینجاست,رسیدیم عروسی دخترعممو دیدم پرسیدم کی خونتونه گفت مهمون داریم وچون اتاقشون یکی بودنتونستم برم اونجا,مجبورأ وایسادم همونجاعروسی هرچی نگاه میکردم عشقمونمیدیدم,یه ساعت ونیم میگذشت ومن تواین یه ساعت ونیم مدام زنگش میزدم وهی میرفت رورد...ازدرون میسوختموداغون میشدم ولی  لبخندمصنوعیموحفظ میکردم پیش دوستام...تااینکه دیدمش,وای گوشیش دستش بودوپیام مینوشت ومن فک میکردم الان پیام میادیه دقیقه دیگه میاد...ولی نمیومدونیومدم
 
اونشب سخت برامن گذشت وفرداظهرش خواب بودم اس داده بودکه من حسابموصاف کردم باهمه دارم میرم که برم تهران
منوبگین یه عالمه سوال که :تهران؟؟براچی؟؟چرا؟؟چیکارکنی؟؟
گوشیشم خاموش کرده بود...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ برچسب:, ] [ 17:36 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]