قسمت بیستم

اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت بیستم

برگشت فرداش وروزامیومدن ومیرفتن,قرارشده بودیه روز منو پروانه باهم بریم مدرسه کارناممونو بگیرم آقامم درجریان بود وبهم گفت حالارفتنتونو میگی یکی میبیه ولی برگشتنتو من باید بیارمتون گفتم باشه,پروانه هم ازاقاش اجازه گرفته بودآقاشم گفته بوداشناهرکی اومدباهاش بیاین...منم دل تودلم نبود...اجی پروانه هم پیشمون بود وهمش موی دماغ بود که به پروانه بگم عشقم گفته کارتون تموم شدبزنگین بیام دنبالتون,پیام دادم روخط پروانه اونم گفت باشه ولی اجیم نفهمه,ازمدرسه راه افتادیم اومدیم بیرون وچون اجی پروانه پیشمون بودنمیتونستم زنگش بزنم,ظهردیگه داشت میشد وخیابونم شلوغ ومنم خوشم نمیومدتوخیابون گوشی دستم بگیرم رفتیم رسیدیم به جاده اصلی ومن پیام مینوشتم که بفرسم عشقم بیاددنبالمون که دیدم یه ماشین ترمز کرد ویه اقاباخانومش بود ازاشناهامون بودن جاهم داشتن ضایع بودبگیم نه مانمیایم شمابرین,کافرپروانه هم بمن نگاه میکردکه بریم یانه,اجیش میگفت بریم بریما,اوناهم اصرارمیکردن که خجالت نکشین بیاینا,سوارشدیم وقتی رسیدیم روایستگاه اولین نفرعشقم بودکه دیدیمش,وقتی دید ازیه ماشین دیگه پیاده شدیم,یه نگاه بدی بمن کرد وگازشو گرفت ورفت!!!خیلی ناراحت شده بودکه اون بخاطراینکه ماروبیاره صبح زودپاشده ورفته به حموم وخیلی بخودش رسیده وخیلیم منظربوده که زنگش بزنم بیاددنبالمون واینجوریا وقتی قضیه روبراش گفتم قانع شد وبخشیدم...
ماه رمضان شروع شده بودومن روزه میگرفتم خیلی خوب بودن موقع افطارتاعشقم نمیگفت افطارتوبازنکن بازنمیکردم,باهم دعامیکردیم وبعدبهم میگفت خانومم قبول باشه افطارتوبازکن...هروقت حال نمیکردم پاشم سحری بخورم بدون سحری روزه میگرفتم سعی میکردم که نفهمه اگرمیفهمیددعوام میکرد,یادش بخیر...
یادمه یه بارسریه حرفی که دنبال عشقم دراورده بودن اشتباهی به گوشش رسونده بودن باهم بحث میکردیم,من حرفام همه منطقی بود,بهش گفتم ببین من حاضرم بیام رودر روبشم بااون ادمی که این حرفوزده تامعلوم بشه کی دروغ میگه,بهش گفتم ببین میخان رابطمونو بهم بزنن,توخودت برو بشین فکرکن چطورمن این حرفومیزنم,بهم گفت خب باشه ببین قهرنیستیماولی تازمانیکه این قضیه روشن نشده باهم حرف نزنیم,منم بااینکه سختم میشد قبول کردم...یه دوروز گذشته بودودلم خیلی تنگش شده بودخیلی,تواوج فکرکردن بهش وآهنگ گوش دادن بودم وگوشیمم جلواسپیکرکامپیوتربودوپیاماعشقم میرفت تویه پوشه مخفی,دیدم اسپیکرصدادادولی پیامی دریافت نشده,پیش خودم گفتم حتماخط رفته اومده اینجورشده,بعدییهویادم افتادوای شایدعشقم اس داده!!!!باعجله رفتم توپوشه مخفی دیدم واووووووو اره درسته یه پیام از۰۹۱........بازش کردم دیدم یه جمله به زبون محلیمون نوشته که ترجمش میشه: دلم برات تنگ شده...اشکام بی صداگولی گولی میومد,براش پیام دادم منم الان دلم خیلی برات تنگ شده بودوبهت فکرمیکردم که پیامت اومد,بهم گفت بیاجلودرتون دارم میام توکوچتون,منم فوری بدو بدو رفتم جلودر,پیاده بود وسرکوچه داشت میومد,ازدور دیدمش,یه مهمون داشتیم داشت میرفت من اومدم داخل تابره اونم اینقدجلودرلفت داد تاعشقم اوندرسید وازکوچه رفت پایین ونشددرست هموببینیم
فک کنم خودش قضیه روفهمیده بودکه دیگه هیچی راجبش نه گفت نه ام پرسید وبازباهم شدیم,یادمه ازعشقم به یک اشاره ازمن به سردویدن بود,هروقت میگفت بیاببینمت من فوری جلودرحاضرمیشدم,الان که فکرمیکنم خیلی خندم میگیره,اصلاحتی به آینه هم نگاه نمیکردم باهمون لباس خونگی میرفتم جلودر ویه لحظه ردمیشدوهمو میدیدیم...
من دیده بودم که گردنش یه زنجیرداره وبرامم تعریف کرده بودکه یکی ازدوست دختراش داده بهش وقتی میداده دختره گریه کرده وگفته همیشه پیشت خودت نگرش دار,یه روز بهش گفتم:(اسم عشقم)یه چی ازخودت بهم میدی که همیشه پیشت بوده؟!!!همیشه دوست داشتم زنجیرشوداشته باشم,بهم گفت عزیزم خودم یه چیزخوشگل برات میگیرم,گفتم نه ببین یه چیزی ازخودتامیخام,یکم فکرکرد وگفت زنجیرم,میخایش؟؟؟منم که ازخدام بودگفتم اوهوم اره چراکه نه,میدی واقعا؟!گفت اره چراکه ندم...تودلم خیلی ذوق کردم که ازحرف اون دختره گذشته چون دوسم داره,بهم گفت خب یه جابگوتابیام بدمت,منم گفتم هروقت گفتم بیار توکوچه بده بهم...گفت دوتاچیزدیگم دارم میتونی برام نگهشون داری؟گفتم اره,گفت پس اونارم میارم,گفتم اوکی
یه روز داشتیم باهم حرف میزدیم ازم پرسید:...این سوالوقبلاهم یه بارپرسیدم دوباره میپرسم چون قراره خانومم بشی,توتاحالاباهیچ پسری حرف نزدی مطمعنم حتی دوران ابتدایی باهیچ پسریم بای بای نکردی؟!دوست دارم همه چیوبهم بگی,منم سه تااشتباه مسخره ی بچگیم که همیشه خودم میخندم بهشونوبراش تعریف کردم,اونوقتامن بچه بودم ونادان,من باهیشکی هیچ رابطه ی تلفنیم نداشتما,شایدبیشترشیطنتا دوران بچگی بوده,دوتاشو براش گفته بودم که دیدم صداش درنمیاد,هیچوقت نمیفهمیداون اتفاقارواخه اتفاقای خاص وشاقی نبودن ولی چون میخاستم بهش دروغ نگفته باشم سومیشم گفتم ووقتی
 تموم شدبهش گفتم من حقیقتوگفتم دیگه الان باخودته که بخای بمونی یاتنهام بزاری,اونم سکوتشو شکست وگفت:...من,توروحتی بیشترازمامانمم دوست داشتم خودت زدی همه چیوبهم ریختی وگوشیوقطع کرد...من رفتم تواغمای ناراحتی,یواشکی گریه میکردم که کسی متوجه نشه,موقع افطارداشت نزدیک میشد وبه خداگفتم خودت کمکم کن من فقط باهاش صداقت داشتم,شمارشوگرفتم وبعدچنتابوق برداشت حرف نمیزد,سلام کردم وصدام میلرزید شروع کردم به حرف زدن:
اینااتفاقای بچگونه ی چندسال پیش بود,اتفاقایی که مطمعنم اگه من نمیگفتم توهیچوقت نمیفهمیدی,فقط بخاطراینکه باهات صاف وصادق باشم بهت گفتم,بعدشم هرکس دیگه ای جامن بودمیدید..........(بغضم ترکید).......تاباشنیدن دوتاش ساکت وناراحتی دیگه بقیشو نمیگفت......ولی من گفتم.......چون میخاستم همه چیمو بدونی.....چون دوست داشتم.........صدای اونم میلرزید...بهم میگفت گریه نکن,توروخداگریه نکن.......منم ازاونموقع تاالان به اینافکرمیکردم وبراهمین جوابتو دادم توروخداگریه نکن.......همون موقع صدای اذان ازمسجدبلندشد وبهم گفت خانومم ,توخانوم خودمی گریه نکن دیگه,موقع افطاره دعاهای قشنگتو بگو وافطارتو بازکن...منم آبجوش اماده نکرده بودم,چشمامو بستم وازته دلم ازخداخواستم که مادوتاروبه آرزوهامون برسونه,عشقم گفت آمین وبهم گفت عزیزم افطارتوبازکن,منم بایه لیوان آب سردافطارکردم,هممممممم یادش بخیر...
اولاآشناییمون عشقم زنگ میزدمن نمیتونستم بحرفم دور وبرم شلوغ بودهندزفری رووصل میکردم میزاشتم توگوشم واون حرف میزد,میگفت سلام,من میگفتم هممممم,میگف خوبی؟میگم همم,ههم هم؟؟؟؟؟ینی من خوبم توخوبی؟؟؟خخخخخخخ   اینقدمیخندید,بهم میگفت این همممم گفتنت هیچوقت ازیادم نمیره تازه اون اولا اسممو توگوشیش ذخیره کرده بودهhemmmmm
اماخط خودش که پیشم بودوذخیره کرده بودخانومم!!!!!!
یادمه یه روزم توتابستون این طرح۵+۵۵همراه اول که میگفت۵دقیقه صحبت کنید۵۵دقیقه ی بعدی هدیه ی همراه اول به شما,یادش دادم وفعال کرده بود زنگ زد وشروع کردیم به حرف زدن وهرکیم اومدنباید قطع میکردیم,من که تنهابودم خونه اونم پاشده بود به صورتش آب زده بوداومده بودتوحیاط,وای اینقدتعریف کردیمممممم یه عالمههههه یه ساعت تمااااام...بعدش اخراش مامانش براش صبحونه اماده کرده بودبخوره دیده عشقم رفت بیرون ربع ساعت,نیم ساعت،سه ربع شد نیومد سفره هم همینجور پهن,پاشده بوده اومده بوددنبالش عشقم گفت وااایییییی مامانم میاااادمنو بزنه وخندش گرفت....من ازاین طرف میخندیدم خودشم ازاون طرف,مامانشم خندش گرفته بود,هیچی نگفت رفت دیگه یه ساعت ماهم تموم شدوخدافظی کردیم واون رفت صبحونه بخوره منم رفتم ناهاربپزم,یه ۱۰دقیقه نگذشته بود,دیدم پیام داده کووووووفتتتتتت...پیام دادم :خخخخخ,چراااااا     گفت من باشم ودیگه باطناب توتوچاه نرم این۵۵دقیقه فعال نشده بوده همه شارژم رفت.اینقدخندیدم بهش...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ برچسب:, ] [ 20:17 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]