قسمت سی وچهارم

اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت سی وچهارم

روزای اخرسال تادیروقت سرکاربودومنم هرشب تایه مدتی دوروبراساعت۱۲شب براش خسته نباشیدمیفرستادم تاجواب نمیدادخوابم نمیبرد،روزاگذشتن ورسیدشب تولدعشقم وانلاین نبودوسرکاربود،من یه گروه مجازی درست کردموفقط خودموعشقم بودیم وای یه جشن تولدمجازی،اونجورکه همیشه توذهن وفانتزیام بودبراش گرفتم،عکس کیک وچاقو وخیلی چیزاروبراش فرستادم که یه جورایی قشنگترحسش کنه،تازشم یه اهنگم خوندم براش!خخخخخ
به محض اینکه ساعت از۴تاصفرکه گذشت وتولدعشقم شدفوری بهش پیامک دادم وتولدشوتبریک گفتم...پیام داد:‌بازم به توکه تولدمویادت بوده!!
خیلی خوشحال شدم،ولی چیزی نگفتم که توتلت چه خبراییه،اخرای شب بودکه انلاین شد وپیاماگروهم سین شدبرام،بالای۱۰۰‌تاپی ام بود،چیزی نمیگفت مطمعن بودم داره میخونه،بعدیه۱۰ دقیقه نوشت،وااای دستت دردنکنه...خیلی زحمت کشیدی همشونوخوندم جالب بود،بازم مرسی براهمه خوبیات
وهمین حس خوب که به عشقم القا وازاون به من میرسیدبرام کافی بود...
بعددیگه من خوابیدم وفرداصب که پاشدم تااماده شم براتحویل سال نوعشقم پیشاپیش همون دیشب تبریک گفته بودعیدو،جاش کاملاخالی بودکنارسفره هفت سینمون...
 
نمیدونم شایدبخندین به اینکه من همه چیوریزبه ریزنوشتم،ولی خداشاهده ازاون همه خاطره باحال وجالبتریناشونو فاکتورمیگیرم مینویسم تاعشقم بدونه که فراموش کردنش محاله بااین همه خاطره...
 
سنجاق به سال۹۴
یادمه یه باربعدبرگشتنش ازترکیه عشقم وعموبرایه کاری باهم میرفتن یه اداره ای،منوعشقمم بهم پیام میدادیم،نمیدونم دقیق یادم نیس ولی من به عموتیکه پروندم نمیدونم مسخرش کردم نمیدونم چی بودولی زشت بوداگه میفهمید،خخخخخ،اون موضوعوگفتم توپیامک بهشواخرشم نوشتم حواست باشه عمونفهمه هاااا
یکم بعدش پیام اومدکه: (اسم عشقم) رفته اداره گوشیش دست منه،دستت دردنکنه عمو!!
وااااای منوبگین  عین این شکلکه :| دهنم سرویس شد
مطمعن بودم گوشی عشقم ازش جدانمیمونه یااگرم موندصددرصدرمزداره ولی اینکه تندوتندجواب میدادیهونیست شدوبعدش اون پیامکه یه جوری میشدم،چی میگفتم من دیگه چیزی نداشتم بگم که خخخخخ
ولی یه حس قوی ای میگفت که خودشه داره اذیتت میکنه سربه سرت میزاره،پیام دادم:کوفت،شوخی خیلی بی مزه ای بود
این بازی واذیت کردنای من دوساعت طول کشید،اخراش دیگه پیام نمیدادم بستم به تمام زنگ که برداره،میدونستم که براکارعمورفتن واگه جواب ندادمطمعن ترمیشدم که عموپیشش نیس ومنتظره اون برگرده تاوقتی وصل کردعموحرف بزنه،چن بارزنگیدم جواب ندادبعدپنج دقیقه دیدم شماره عشقم میوفته برداشتم ولی حرف نزدم،چنبار الو الوکردقطع کردم ،بعد چنددقیقه بازخودم زنگ زدم  این بارم عموجواب داد شروع کردیم به حرف زدن کااااملابصورت عادی انگار ن انگارکه من تیکه پروندم بهش،خخخخخ،گغت عامودستت دردنکنه بابت پیامی که راجب من فرستادی!!!نمیدونم حکم ازخدابودچیبودکه خودموگم نکردم فوری گفتم عموووعمووو من که میدونم توپیش(اسم عشقم) نبودی تازه الان اومدی پیشش،اینم میدونم که ازهیچی خبرنداری وهمه چی زیرسراین رفیقته،بهش بگین اینقدمنواذیت نکنه من اگه طرز پیام نوشتن اونونشناسم که بایدبرم خودموپندازم توچاه،عموخندش گرفت ومن دیگه قطع کردم وبهش پیام دادم،کووووووفت بغیری من تووعمورواینجانبینم پیاده ازروتون ردمیشم!!
خخخخخخخ
فک کنم فرداش بود،که من ازیه جایی بااجی بزرگم برمیگشتیم،تنگ غروب بود،عشقمووعموهم داشتن ازیه کوچه فرعی پیاده میومدن که برسن به خیابان اصلی،همون لحظه که من اونارودیدم اونام منودیدن وای اینقدباحال بود،بهم میگفتن بدوبدووو خخخخخخخخخ ودوییدن رفتن عقب ،وای منوبگین ازخنده داشتم منفجرمیشدم ولی اجیم بودوبایدخودموکنترل میکردم که متوجه چیزی نشه،البته اجیم ایناهم ندیدندشون
رفتم خونه پیام دادم ای خندیدیم بااااهم آے
یه شبم بهم پیام میدادیم ودلم خیلی تنگش بود،خیلیه خییییلی،بهش گفتم میدونی بعدبرگشتنت یه بارم باهم حرف نزدیم،میدونی چقددلم تنگه براصدات...؟!
یهودیدم داره زنگ میخوره گوشیم شماره عشقم بود....واااااییییییییییی ازخوشحالی داشتم بال درمیووردم رفتم تواتاق ووصل کردم وباهم حرف زدیم،گفتم چیشدزنگ ردی؟؟گفت دیگه گفتم یه حالی امشب بهت داده باشم ومنم گفتم دمت گرم ویه۱۰دقیقه حرف زدیم وبعدشم قطع کردیم،ولی آے چسبید اون حرف زدنه ای چسبییییید،اخه دلم تنگش بودویهویی خودش زنگیدخیلی چسبیدبهم
 
واماحادثه شب۲۲بهمن مااااه:
عصرش من بیرون بودم ودیدم که عشقم اومده اینورا
نمیدونم چراولی همش دوس داشتم یکی باشه پایه باشه که شب بریم بیرون
پیام دادم ومیناایناروهوایی کردم که بیان خونمون که اره بیاین اینجاباحالتره
اومدن وساعت ۱۰ربع کم بود ومن بیرون دنبال یه چی میگشتم که آتیشش بزنیم واجی دومیم پایه اومده بودبیرون،داداشموداداش مینارفتم توشلوغی ولی ماسه تادخترجلودرخونه بودیم،بابامم رفته بودحموم وباباومامان مینا ومامانم ایناگرم تعریف بودوحواسشون نبودکه بایدگیربدن به ما!!
اجیم گفت روغن سیاه ماشینوببریم حلقه ای بریزیم توکوچه وبعداتیشش بزنیم جالب میشه،باروغن یه دایره بزرگ کشیدیم توکوچه وحالامنومینا باتیکه کارتون میخوایم اتیشوروشن کنیم ،ازدور دیده بودم که یه تیوپو اتیش زدن بستن پشت ماشین عمووبااهنگ ولوم بالا توهمه کوچه هامیگردن،اجیم ازمنومینابزرگتربودوقتی شنیدصدااهنگ میادرفت گوشه توتاریکی وایسادولی منومینافقط کناروایسادیم تاماشین ردبشه،ازکنارماردشدن ولی یکم اونورتوکه سمت اجیم بودسرعتشونوکم کردن،بعددیدم ازشیشه ماشین یه چی راس کنارپااجیم انداختن پایین،اولش فقط نورازش میومداجیم گفت واااییییییی ترقه انداختن وداشت میدوییدسمت درحیاط،من گفتم ن بااااو ازاین فشفشه هاش نترس،چن ثانیه بعدتموم شدن نورش یکککککککک صدایی داد،اینقدترسیدیم ودویدیم سمت خونه،عموومامانم ایناترسیده بودن اومدن بیرون وای خیلی باحال بودهم هیجان داشت هم ضایع شدیم
مامانم اومده میگه هاشماترقه انداختین ها؟!ترقتون کجابود؟؟
وای ماسه تایی ازبس خندیده بودیم روده بور شده بودیم میگم ماااامان اره ماترقه روانداختیم افتادپشت ماشینه خخخخخخخ
مامانم گفت بیاین بیاین برین داخل شماهادورهم که جمع میشین خطرناک میشین،وای ازتوهال ردشدیم رفتیم عقب تواتاق ازبس باهم خندیدیم ...خیلی باحال بودخیلیییی
تنهاکه شدیم میناگفت: ... چشات یه برقی میزنه بگوببینم تواون ماشینه کیابودن بلاااا،گفتم من فقط عشقموتشخیص د
 
ادم،گفت ای جااااان پس این برنامه ازپیش تعیین شده بود،گفتم نبخدامااصلاراجب امشب هیچ حرفی باهم نزده بودیم خداییشم همین بود
بعدیه کووووووووفت آبدار نوشتم وبراعشقم فرستادم،اس داد خخخخخخخ
وبراش تعریف کردم چیشد،یادمه میگفت سرهمون یه ترقه که جلودرتون انداختم دستم سوخته
 
اگه اشتباه نکنم آذرماه بودیه شب دیدم یه شماره ایرانسل ناشناس بهم پیام داده بازش کردم محتواش این بودکه:‌سلام من دوست دخترفلانیم منوخیلی دوست داره یه لطفی بخودت بکن ودیگه بهش پیام نده که برات بدمیشه!!
منوبگین یه دقیقه بودفقط میخندیدم یه جوری شوک بوداونم اینکه یکی بخوادمنوبخاطرپبام دادن روخط عشقم تهدیدکنه،قبل اینکه جوابشوبدم پیاموکپی کردم براعشقم ،جواب دادشمارش چنده اونم براش فرستادم بهم گفت این دختره شمارتوازتوگوشی من یواشکی برداشته یه کاری کن که دست ازسرم برداره گفتم باشه!!!
میدونستم دوست دخترداره ولی نمیخواستم اینوقبول کنم که پیش هم بودن که اون دختره رفته توگوشیش وشماره منوبرداشته...
هی دختره پیام میدادپس چراجواب نمیدی ورواعصاب بود،شروع کردم به جواب دادنش،من گفتم واون گفت من گفتم واون گفت،پععععع چقداین دختردهنش گندبود یه سری حرفامیزدکه ازجنس دختربعیدبود،فحش میداد من هیچ فحشی بلدنبودم بدم واعصابم خوردمیشدبهش گفتم من متناسب باشخصیت خودم باطرف مقابلم حرف میزنم پس بهتره که قشنگ حرف بزنیم،من میگفتم واون میگف واین وسطاپیامااونوبراعشقم کپی میکردم واخرش کم اورد وشب بخیرگفتیم
وشروع کردم به پیام دادن به عشقم ،قشنگ میدونستم ته این ماجرابه کجامیرسه،پرسیدم واقعادوسش داری‌؟؟گفت اره،بهش گفتم توداری بایه تیردوتانشون میزنی،گفت منظورت چیه،گفتم سوالایی که امشب منواون دختره ازتومیپرسیم شبیه همه وتودقیقاجوابایی که بمن میدی روبه اونم میدی این جوری میخوای کاری کنی که خودتوازچشادوتامونم بندازی(ینی بمن میگفت اونودوس دارم به اونم میگفت منودوس داره) هیچی نگفت ومن نمیدونم چرادوس نداشتم یکی همجنس خودم اون همه باهام بدحرف بزنه،خودموگول میزدم که شایدازدوستاعشقمه برااینکه خودشوازچشامن بندازه این نقشه روکشیده...
 
عشقم هیچی راجب من به دختره نگفته بودحتی اسممو،منم اسمشونپرسیدم ازعشقم،فرداصب که پاشدم شمارشوفرستادم براشیرین تاذخیره کنه ببینم توبرنامه هااسمشوچی گذاشته اخه اونموقع گو شی خودم ساده بود،شیرین نه ماجرارومیدونست نه چیزی ولی خیلی جیگره من هرچی بخوام یابگموبرام انجام میده پیام دادکه اسمش پریساس،بازم نمیخواستم باورکنم که دختره زنگش زدم وباهم حرف زدیم ازم یه سال کوچیکتربودبهش گفتم پس مواظب حرف زدنت باش،توتماس تلفنی من بیشترمیتونستم حرفاکوبنده وخوب خوب بزنم،بهش گفتم عزیزم پریساجون،گفت اسمموازکجامیدونی گفتم عشقم گفته،ومیدونم دوس دخترشی ولی من عشقشم وهمه خانوادش قضیه منومیدونن واینجورحرفا،گفتم وگفتم واخرسرموقع خدافظی یه تیکه گفت همیشه توذهنمه خیلی حرصمودراورد،گفت:عزیزم بایه خداحافظی ماروخوشحال کن...(خوووووداااا خخخخخخخ)
بعداون پیامی ندادمنم چیزی نگفتم دیگه بهش،تااینکه اواخراسفندبودمن گوشی گرفته بودم واردبرنامه هاشدم به پروپام میپیچیدوبازاذیت میکردوبدحرف میزد،تلگرام بلاک میکردم واتساپ پیام میداد،واتساپ بلاک میکردم لاین پیام میداد ،خیلی اعصبانیم کرده بود یکم حرفابدازدوستام یازگرفتم ویه متن بلندبالا ودهن سرویس کن نوشتم وازبلاکی لاین درش اوردم وبراش فرستادم اتیش گرفته بودا بایه خط دیگه تولاین میخواست حرف بزنه که بلاکش کرزم بافرستادن اون متنه دلم خنک شده بودچون واقعااذیتم کرده بود،اونم منوبلاک کرد!
 
تاسوعاعاشورا:فک کنم یه چندهفته بعدازاون عروسیه بودکه من گوشیم مشکل پیداکرده وبازگوشی نداشتم،روزتاسوعابودوخونه بودم یهو کاملایهویی یه حسی بهم القا شد،یهوبهم ریختم حالم یجوری شد،همونوقت مامانم گفت برم مغازه،چادرموسرکردم وسرموانداخته بودم پایین وتوفکر تهی داشتم راه میرفتم دیگه داشتم میرسیدم به خیابون که سرموبلندکردم وهمون لحظه دیدم عشقم ازیه ماشین پیاده شد،وااااوووو عجیب بودبراما!
بعدازظهرش قراربودباهیئت بریم یه روستادیگه،البته منواجی بزرگم ازطرف بسیج،توماشین نشسته بودیم کنارمسجدکه عشقم وعموهی باماشین ویراژ میدادن وقیافه عشقم اونقدتغییرکرده بودکه اجیم نمیشناخت این کیه هی سواره هی پیاده تاب میخوره این طرفا
برگشتیم عصرش بعددوباره باهیئت روستاخودمونم راه افتادیم توروستا،عشقمم بودیادمه اونموقع تازه این شلواراکه جلوشون کشیه وتنگا ازاونامدبود وعشقم پوشیده بود،فداش بشمااینقدبهش میومدکه منی که ازاون شلوارا متنفربو دم خیلی به دلم نشست
شبشم که ازمسجدبرمیگشتیم باعمونشسته بودن توماشین ووقتی داشتیم میرسیدیم خونه اومدن وردشدن
فرداهم که عاشوراباراحله وشیرین رفتیم باهیئت سرگلزارشهداوعشقمم بود،برگشتنی هم دوستام منورسوندن خونه وطبق معمول هرسال عشقم همون جایگاه همیشگیش وایساده بود
من رفتم خونه ومامانم گفت که برم مغازه،یه کفش پاشنه بلندپوشیدم وراه افتادم،همه مغازه های نزدیک بسته بودن وبایدمسیرطولانی تری رومیرفتم عشقم وعمو تویه ماشین ساپورت میکردن وپسرعموم ودوستشم تویه ماشین دیگه،ولی بیشترعشقم ایناساپورت میکردن وهمراهی خخخخخخ
 
*****************
 
سیزده بدر سال۹۵بودرفته بودیم بیرون بعدازظهربودتنهانشسته بودم یادپارسالش افتادم که رفته بودیم بیرون وجای خالی عشقم ودلتگیش منوبه گریه انداخته بود،شمارشوگرفتم انتظاربرداشتن نداشتم میخواستم تلافی پارسال شه برام که زنگش میزدم واون صدای خانومه که میگفت خاموش است وعذابم میدادبشه،نمیدونم چنباردستم دکمه ی تماسولمس کرده بود،گوشیوگذاشتم کناروشروع کردم سبزه گره زدن،اولین ارزوم این بودکه عشقم نجات پیداکنه ازاون شرایط وبه همه ارزوهاش برسه وبعدبه ترتیب بقیه ارزوها...
بعدش باداداشم رفته بودیم ازچشمه آب بیاریم که دیدم گوشیم زنگ میکشه شماره عشقم میوفتادروگوشی ودلم داشت میومدتودهنم....فاصلموباداداشم بیشترکردم وجواب دادم هرچی الو الومیکردم صدایی نمیومدقطع کردم!رسیدیم آبودادیم بهشون ومن بازرفتم یه جاکه تنهاباشم،دقیقاکنارسبزه هایی که گره زده بودم شمارشوگرفتم بعدچنتابوق برداشت وشروع کردیم به حرف زدن گفت که گوشیم توجیبم بوددستم خورده بودزنگ زده بودم عقب :(
منم گفتم اون شانس من بوده ویکم حرف زدیم وبعدش قطع کردیم!بعداون دفعه که بقول خودش دستش رفته بودروتماس وشماره من گرفته شده بودواون همه ذوق کردم دیگه ندیدم شمارشوروصفحه گوشیم،وای که چقددلم برااون حساتنگ شده...
 
اواخراردیبهشت بودکه دیدم پریسامنوازبلاکی دراورده!!!!!دوهفته گذشت ومنم ازبلاکی درش اوردم بعددوشب پیام داد،انتطارداشت که مث قبل باهاش برخوردبدکنم چون عشقموگرفته بودازم ولی مث یه دوست باهاش رفتارکردم خیلی تعجب کرده بود گفت چیشده سرت به سنگ خورده گفتم نه تصمیم گرفتم باهمه خوب باشم،بعداونشب باهم دوست شدیم واقعاهم دوست،مث دوستاخودم دوسش داشتم باهم حرف میزدیم میگفتیم میخندیدم...میدونستم اون کسی نیست که عشقموازم بگیره از یه طرفم اونم دختربودهمجنس خودم بود دوسش داشت :) :(
یه شب گفت تودیگه دوسش نداری قیدشو زدی‌؟؟گفتم نه من هنوزم دوسش دارم یه پروژه دارم بایدتمومش کنم،گفت چیییی؟؟‌ازش قول گرفتم به عشقم نگه چیزی راجب برنامم قول داد!بهش گفتم داستان عشقمونو ازاون اول تااخرش دارم مینویسم تاتموم کنم وبدم بهش دلیل اینکه دیگه مث قبل اذیتش نمیکنم اینه که حرمتایی که بینمونه نشکنه
 
(منومیناومهشیدسه تادوست عاشق دلباخته بودیم عشقامونم تقریباباهم دوست بودن،عشقای اون دوتاچنان رفتاری باهاشو داشتن که مث سگ ازچشمشون افتادن...همیشه ی همیشه بهم میگن...توروخدادیگه تموم کن نزارمث مابه جایی برسی که عشقت تبدیل به نفرت شه ،بزارهمون عشق دوست داشتنی برات بمونه،نزارحرمتاتون شکسته شه!!
راستم میگن منم به حرفشون گوش دادم)
گفت وااایییی عزیزممم خیلی دلم خواست بخونمش منم مینویسم خاطراتمونو،اینوکه گفت بدنم یخ کرد.گفتم کامل نیس مال من گفت تاهمونجاکه نوشتی ولی من نمیخواستم بخونه یااینکه راجب عشق ماچیزازیادی بدونه خیلی اصرارمیکردیه چنتاپاراگرافشوبراش فرستادم،خوشش اومده بودکه چطورمن ریزبه ریزهمه چی یادمه وباچه حوصله ای همه چیونوشتم!اونم دوتاازخاطراتشونوبرام فرستاد،خاطره ی تولدش ویه خاطره دیگه...عشقم عشق من بود،بغلشو دستاشومال خودم میدونستم تموم طول خوندن اون خاطراتش اشکام میریخت حالم خیلی بدشدخییییلی ولی پیش پریساحفظ ظاهرمیکردم واین ازدرون داغونم میکرد
اونشب مث بقیه شبابه عشقم چیزی نگفتم ولی تاصب خودخوری کردم وگریه،که چرانشدکه بامنم بیرون بره که چرانشدکه خوش بگذرونیم باهم وخیلی سوالادیگه!!
باهم که میرفتن بیرون پریساازدستاشون تودست هم عکس میگرفت ومیزاشت پروفایلش،من دست عشقمومیشناختم انگشتاش یادم بود(هنوزم که هنوزه دارم اینارومینویسم چشام خیس میشه وتارمیبینم اینابرایه دخترینی مرگ تدریجی وتمووووم)اولین بارکه دیدم دلمم مث بغضم ترکید،نتونستم تحمل کنم وبه عشقم پیام دادم:‌‌اون دستای توعه تودستاش،من دستای توعه لعنتیومیشناسم وخیلی حرفادیگه،اگه اون لحظه پیشش بودم  حال منومیفهمید....نمیدونم به پریساچی گفت که فوری برداشت!
خیلی بده عشقم واون دختره تانصفه شب انلاین بودن ومن انلاینیشونوچک مبکردم باهم انلاین افلاین میشدن،قلبم گریه میکردوهردقیقه بیشترازده باروسوسه میشدم به عشقم پی ام بدم ولی نمیخواستم نفرسوم یامزاحم یه جمع دونفره باشم
یه مدت تصمیم گرفتم دیگه یه مدت به عشقم پی ام ندم کاراش برام مهم نباشه،بسته شبانه میگرفتم تاساعت۳تاب میخوردم توکانالاوفیلماوعکسارودانلودمیکردم ومیدیدم تامنم تادیروقت انلاین باشم که هاینی منم تنهانیستم!!!ولی چه فایده براعشقم مهم نبوداین چیزافقط خودموداغونترمیکردم...
 
همین منوالوپیش گرفته بودم که عروسی دوست عشقم رسیدمطمعن بودم که میاد،رفتیم عروسی وشیرینم پیداکردم حنابندون بودوشب وتاریک،منم که چشام فاصله دورودرست تشخیص نمیدادولی ادمایی که حفظموازخیلی خیلی خیلی دورم میشناسم،عشقموپیداکردم روبروم بودبه شیرین میگفتم شیرین من طبق برنامم نبایدبهش نگاه کنم :( توببین اینورنگاه میکنه یانه،باچشام نگاهش نمیکردم ولی قلبم داشت میومدتودهنم، البته وقتی شیرین میگفت اونورومیبینه یواشکی نگاش میکردم.قشنگ یادمه تیشرت آستین کوتاه تنش بودومعلوم بودداره ازسرمابه خودش میلرزه
برگشتیم خونه خودموبه سختی به خواب زدم که مازوخیسم نیادسراغم که بهش پیام بدم،خخخخخ
یادمه دوسه تاعروسی پشت سرهم بود،هرروزدوبارعشقمویه دل سیرمیدیدم توعروسیا،عروسی دوستش بادوماد میرقصیدومن ازدورقربون صدقش میرفتم تودلم
حنابندون عروسی دومی همون لباسی که خودم خیلی ذوقشوداشتم وطراحیش کرده بودم وعشقم رفت ودوست نداشتم بپوشموپوشیدم حس خوبی داشتم،فرداش عروسی اجی پروانه بود بازمنوراحله وشیرین پیش هم نشسته بودیم وعشقم ازمهموناشربت پذیرایی میکرد،عشقم خیلی خجالتیه ماسه تادختربودیم خب مسلماروش نمیشدبیادسمت ماهمم اینکه منوخانوادش میدونستن یکم ناجوربود،مامیگفتیم ومیخندیدیم یه خانومه اونجابود صدا زدگفت:برااین دختراهم شربت بیار!!
شیرین بادهن بسته گفت ای جوووووووون دمت گرم! خخخخخخ ای خندیدیم...ذوق خاصی داشتم دل تودلم بود،اومد،ازسمت منوشیرین اومدنوک پاش خیلی اروم خوردکف کفش من وخم شد!شیرین وراحله منتظربودن اول من بردارم،به زبون محلی گفتم دستتون دردنکنه واول من برداشتم وبعدشم دوستام،عشقم رفت من انگارتوفضابودم افتادم زمین باهمه اون چیزایی که پریساراجبش تعریف کرده بودوخودم دیده بودم که اشکامودرمیوردن هنوزم باتموم وجودم دوسش داشتم،خوردیم شربتوووخوش مزه ترین شربتی بودکه توعمرم خورده بودم ای چسبییییید،حالم خیلی خوش بود
اونروزم بااون همه خوشی خودموکشتم وبهش پیان ندادم
 
دوسه روزم گذشت فک کنم ازاینجارفته بود،دلم هواشوکردبدجور،اونقدزیادکه قیداون یه ماهی که پیش خودم نقش بازی میکردم وجون میکندم درظاهرکه دیگه برام مهم نیستو زدم ودرحالیکه چشام ولبام گریه میکردن بهش پیام دادم یادمه دوروبراساعت  سه عصربودومامانم تواتاقی که من بودم خواب بود،اون جواب منطقانه میداد،میگفت که نمیخوامت دیگه ونمیتونستم باصدابلندگریه بی صداگریه میکردم ولی کل بدنم میلرزید...خیلی گریه کردم اونروز،بیشترشم ازرودلتنگی شدیدبود...
پری،پری،پری...دوست داشت ترکی یادبگیره قبول کردم یادش بدم،داغون میشدم ولی دوس نداشتم ناراحتش کنم،دختربود....
یه مدت باعشقم بهم زده بودن نمیدونم چراولی بمن میگفت باهام دردودل میکرد،خوشحال نمیشدم ازجداییشون خداهم میدونه خوشحال نمیشدم چون میدونستم اگه بااون نباشه بازم دوست دخترداره :( 
حال پریساخیلی بدبود فک کنم بعد۹ماه رابطه باهم بهم زده بودن خیلی تصمیما بد واحمقانه به سرش میزد،ولی همیشه راهنماییش میجردم میگفتم تونبایدضعیف باشی،بهش میگفتم منوببین۸سال عشق۸سال دوست داشتن،۸سال خاطره که بعضیاش توتنهایی وبعضیاشونم مشترک،من رفتنشو دووم اوردم با۸سال،پس توام میتونی میدونم سختته ولی شدنیه
هیچکس جزخدانمیدونه من همین الانم که الانه چی میکشم،خودم ازپری داغون ترم صدمرتبه ولی پیش اون بایداین حرفارومیزدم
این مدت پیشنهادا زیادی میشدکه شرایطشونم واقعاخوب بودبعضیا ولی نمیتونستم دوسشون داشته باشم براهمینم حتی اجازه نمیدادم که باهم حرف بزنیم حتی برایه بارم
روزا گذشتن ورسید تولدمن،ازساعت ۱۱ونیم گذاشتم روحالت روح عشقم انلاین نبود،تا۱۲ونیم منتظربودم که شایدانلاین بشه ولی نشد،من فقط منتظرتبریک تولدازطرف عشقم بودم دوستام دخترخالم همه ازساعت چهارصفرکه گذشت تبریک گفتن ولی من دلم یه دلخوشی خاص میخواست!
سایلنت نکردم و تقلا کردم بخوابم،یه حالت خفته بیداربودم همشم خواب حالتی میدیدم عشقم تولدموتبریک گفته هی به گوشیم نگاه میکردم ولی پیامی دریافت نکرده بودم ساعت۳بود وبار پنجم که این حالتی میشدم یهوفکرم رسیدشایدشارژ نداشته توتل پیام داده نتموروشن کردم دیدم انلاینه!!!!!
براپنج دقیقه منم انلاین موندم ولی بازم خوابیدم،فرداصب بایدمیرفتم سرکارساعت ۷که نتموروشن کردم اونم انلاین بود چون اونم میرفت سرکار،اماده شدم وهندزفریم توگوشام ورفتم سرکار،اهنگ گوش میدادم وبه این فک میکردم که چرا من دلخوشی تولدم برام اتفاق نمیوفته؟؟ولی ازیه طرفم نمیخواستم اون روزموگندبزنم توش هی پیش خودم میگفتم امشب تاساعت۲۳:۵۹دقیقه تولدمنه وتااونموقع میتونم منتظراتفاق خوبه باشم،ساعت دوروبرا۹ونیم بوددیدم یه پیام دریافت کردم!!!!
وااااوووووو قشنگ به دلم برات شدعشقمه،گوشیموبازکردم اره عشقم بودنوشته بود:
تولدت مبارک باشه،باکلی ارزوهای قشنگ برات.
واااااییییی خودم قشنگ حس میکردم چشام داره برق میزنه ازخوشحالی،یکم ازخودم ذوق در بکردمو وبعدنوشتم مرررسییی عزیزم کم کم دیگه داشتم ناامیدمیشدم وفرستادم
 روزا گذشتن وکم کم عیدمیومدوتولدعشقم اونم تولدواقعیش،سال کبیسه بود،اون اولا که باهم بودیم وفک میکردم تاهمیشه باهمیم همیشه یه عالمه ارزو وبرنامه داشتم براهمچی روزی ولی خب روزگارهمیشه باب میلت جلونمیره،تصمیم گرفتم بازم این حس خوبو تودنیای مجازی بهش برسونم،براهمین تصمیم گرفتم به مناسبت ۲۴ساله شدنش تولدشو تو۲۴تا کانال تبریک بگم وممبرا کانال خودمم به ۷۱برسونم شایدکارمسخره ای بنظربرسه ولی خو شب عیدتوشلوغی اون همه کار پیداکردن ادمین ۲۴تاکانال ودرخواست پست تقدیدمی داشتن خیییلی زمان بره
بعد۴تاصفرکه گذشت تولدشوتبریک گفتم باپیامک ولی دیدم جواب نمیده وانلاینه حدس زدم شارژ نداره  تو تل دوباره تبریک گفتم تشکرکردوگفت شارژ نداشتم جواب بدم،تااونموقع برنامم کامل نشده بودم و۷تا ازکانالا کم بود،بردمش توکانال خودم وپست تبریک تولدواهنگ گذاشتم براش وپروفایلا همه جام تولدت مبارک گذاشتم به عشقش...اون خوابید ولی من هنوز دنبال برنامم بودم،ساعت۲ونیم بودکه تموم شداون پروژه ی عظیم خخخخخخخ
بعدیه گروه زدمو خودمون دوتایی توش بودیم تولدشوتبریک گفتم وازتک تک کانالایی که تبریک گفته بودن شات گرفتم وفرستادم براش واینجوریا،فرداصب که پاشده بودخونده بود بازم تشکرکرده بودونوشته بود: ... مرسی واسه همه خوبیات...
این جمله همیشه حال منوخیلی خوب میکرد
لحظه ی تحویل سال۹۶رسیدوخیلی ناراحت بودم فک میکردم دلم سنگ شده دیگه وخبری ازاشکا تواوج سکوتم نباشه...ولی ولی ولی امسالم اون حس خوب ونابه رو داشتم ودل وچشم بارید...
اخرای اردیبهشت بود ودیگه تصمیم گرفته بودم حیگرموبه دندون بگیرم ومرگ یه بارشیونم یه بار ازش اون سوالی که جوابشومیدونستم ونمیخواستم باحقیقت روبروشم روازش بپرسم،با وویس فرستادم براش،سوالم این بود:
دلیل رفتنش ومث قبل نبودنش بامن بخاطراین بودکه مطمعن نبودمیتونه منوخوشبخت کنه رفت تامن شرایط خوبمو ازدست ندم یابخاطردل خودش رفت؟!
به حرمت
 
اون مدتیم که باهم بودیم قسمشودادم راستشوبهم بگه،دیروقت بودفرستادم گفتم باهندزفری گوش بده گفت که هندزفریش خرابه وفردا گوش میده فرداش شد یه هفته وخبری نشدوتواین یه هفته هم دیدمش،دیدم که ماشین گرفته کلییییییییییی ذوق کردم وهزااااربارخداروشکرکردم،همین یه هفته هم که جواب نداد دلم خوش شده بود!
سر یه هفته بازاخرشب بهش پیام دادم جواب ندادی که!!
گفت وای بخدا میرم سرکاراصلا وقت نمیکنم یادم رفته گوش بدم الانم که باز دیروقته،حالااصلا چیه که باعث میشه دلخوش بشی؟!  ... باز داری شروع میکنیا،خیلی وقته تورفتی دنبال زندگیت منم رفتم دنبال زندگیم!  وای اینوکه گفت دنیا روسرم آوارشد.....گفتم کی گفته من رفتم دنبال زندگیم گفت من چیزای بیشتری میدونم ومن سکوت کردم تابه وقتش همه چیزوبهش بگم گفت فرداگوش میدم جواب میدم،فرداش شد وساعت درروبرا۹نوشته بود:ب اون فکر قشنگ و دلخوشی ک گفتی پایان بده و با حقیقت رو ب رو شو.من فقط بخاطر دل خودم رفتم
 
تاریخ سه خرداد۹۶بود وازاون روزتاحالا دیگه بهش پیام ندادم،وخودموکشتم تاامروزینی ۶مرداد۹۶ اون پروژه ی عظیمی که خیلی وقت بودمینوشتمو(ازسال ۹۲) تموم کنم!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ برچسب:, ] [ 22:58 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]