قسمت سی وسوم

اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت سی وسوم

دستام میلرزیدبرداشتم وگفتم من میرم پایین،گفت صب کن منم میام...ناهارم نخوردیم ورفتیم یه قیچی پیداکردیم،بریدم پاکتشو،نامه رودراوردم،شروع کردم به خوندن...کافربشم لحن نامه خیلی مظلوم بود،یه جورایی میخواسته عشقمو منصرف ازرفتن بکنه

الان که میخونم نامه شیرینوخندم میگیره...نمیدونم شایداونموقع تنهاکاری که ازدستش برمیومده همون بوده واونم ازم دریغ نکرده
نگاش کردم ولبخندزدم،دوباره بغلم کردوازم معذرت خواست،گفتم شیرین جان عزیزم مرسی بابت همه خوبیات
 
راسی اینونگفتم،از۲۰اسفندکه عشقم رفته بودهرشب هررررررشبا میومدتوخوابم،اگه اشتباه نکنم هفته سوم فروردین بودکه توخوابم ازدلتنگیام براش میگفتم وگریه میکردم اون میگفت چطور دوست داشتنیه که توداری،الان یه ماهه من رفتم تویه خبرنگرفتی من زندم یانه!!!!
تنهاکسی که باهاش بیشترازهمه راحت بودم پری جونم بود،بهش گفتم چه خوابی دیدم گفت حرفایی که میخوای بهش بگیوباپیام برام بفرس تووات میفرستم براش،کلی ذوق کردم ویه شارژم براش خریدم واخرهفته که رفته بودخونه فرستاده بودبراش وعشقم درجواب ازدوستم احوالموپرسیده بودوگفته بودمراقبش باشین...
وقتی دوستام اینجوری میگفتن امید زیرخاکسترم هی شعله ور میشدوحال دلم خووووب میشد
 
یه شب دخترعمم واجیم تو بی تالک بودن،یهواجیم گفت عه عامومگه ترکیه نبود!!!!
دخترعمم گفت اره میگفتن بایدبیادحتمااومده؛وای منوبگین ازخوشحالی بال دراوردم خب انگار بوی پیراهن یوسف بود!خخخخ
قبلاعشقم چنبارباخط عاموبهم زنگ زده بودوبخاطرشباهت زیادی که داشت یادم بود،شارژم نداشتم یادمه همون موقع یکی ازدوستام ازاین کدایی که اگه سه نفربفرستن هزاربرات میومدوکدمودادم دوتااجیم ودخترعمم زدن وهزارشارژ برام اومد،اونقدخوشحال بودم که شماره عاموروباخط خودم گرفتم!!!!
وااییییییی بوق کشیدوقطع کردم فوری زنگ زدعقب،باور نمیکردم برگشته فک کردم اشتباه گرفتم فوری خط خودمودراوردم خط عشقموانداختم تامطمعنشم،اره درست گرفته بودم
خط خودموانداختم یه باردیگه زنگ زده بود،به محض روشن کردن دوباره میزد،فک کردم شایدخطش دست یکی دیگه بوده،برداشتم ولی حرف نزدم چنبارگفت الو الو؟
ازصداش شناختم که ازعموهاس
 
وای منی که تااون زمان ازعمواونقدبدم میومدوهمیشه برادوست بودن عشقم بااون کل کل داشتیم باهم دلتنگی منوبه جایی رسونده بودکه به عموپیام دادم!!!!!
روم نمیشدبگم کیم بعدسلام واحوال پرسی گفتم عمومن روم نمیشه خودمومعرفی کنم فقط ازدوستت چخبرجاش خوبه؟!
اینوکه گفتم فهمیدکیم وازعشقم خبردادبهم،بعداونشب کماکان ازعشقم خبرمیدادبهم،اولامیگفت که قراره برگرده اگه نامه ای چیزی براعشقم دارم اماده کنم تارفت براش ببره،یادمه اونموقعاگوشی ای که دستم بود نوکیاساده ای بودکه ال سی دیش نورنداشت،ینی شبانمیتونستم باهاش پیام بدم
یادمه عشقمم شباانلاین میشدبیشترچون سرکارمیرفت وشبابیکاربود
یه شب یادمه قراربودحرفامنوبهش برسونه،دیروقت بودپیام داده بود وحرفاعشقموفرستاده بودبرام که مکالمه بین خودش ودوستش بود،گفته بودکه توکه میدونی من الان توچه شرایطیم هیچوقت نمیتونم ...روخوشبخت کنم بهش بگوکه بره پی زندگیش وازاین حرفا
دلم تودهنم بودولی خب گوشیم نورنداشت بایدمیرفتم تودستشویی(خخخخ) که برااون همه طومارنوشتن من جای مناسبی نبود واونشب گفتم من نمیتونم اس بدم فردا حرفامومیگم
کم کم جریانومتوجه شدم که عمونمیخواددیگه برگرده واین دلهرموبیشترمیکرد،اخه عشقم تنهایی توغربت سختش میشد،یه جورایی میدونستم اگه اون نره عشقم برمیگرده،ازطریق عموتصمیم گرفتم بریم رومخ عشقم تابرگرده،اینکه همش شرایط بداونجارو،آینده رو و...
 
یه بارم یادمه اخراین روزای مدرسه بودسرکلاسانمیرفتیم گوشی زری پیشش بود داد بهش پی ام دادم،البته انلاین نبودولی خب حرفاموگفتم تابعدانلاین شدبخونه واونروز برای اولین بار عکسموبراش فرستادم،بالباس مدرسه بدوووون هیچگونه آرایشی حتی کرم!!!یادمه تواون عکسه خیلی مظلوم بودم...روزاازپی هم میومدن ومیگذشتن شنیده بودم که میگن اگه روزی که شبش میشه شب آرزوها رو روزه بگیری خیلی ثواب داره وبه هرآرزویی که داری میرسی،بدون سحری روزه گرفتم واون روزاولین روزی بودکه روزه بودموعشقم نبودکه بهم بگه افطارتوبازکن
قشنگ یادمه یه روزابری وبارونی بودومن تواتاق تنهابه بهونه ی درس خوندن،دلم گرفته بودشروع کردم به نوشتن،نوشتن حرفای دلم رویه کاغذ،اشکام میریخت وجوهرخودکارم پخش میشد،هنوزم که هنوزه اون برگه رودارمش
زری زنگم زدوکلی باهاش دردودل کردم،درکم میکرد...اونموقعادردودل کردن بادوستام خیلی ارومم میکرد،اونشب آرزوم این بودکه عشقم برگرده،نجات پیداکنه ازاون شرایط بد....
موقع افطار حالم عجیب بدبود،لیوان ابجوشوبرداشتم ورفتم توحیاط،چشامودوختم به ماه،چون اون اولاکه همیشه شباباهم حرف میزدیم یه شب عشقم بهم گفت ماهومیبینی؟گفتم اره...گفت هروقت دلت تنگم شدونبودم به ماه نگاه کن وحرفاتوتودلت بگو،مطمعن باش من حس میکنم،به ماه نگاه کردم ازته ته ته دلم ،یهویی یه قطره اشک شررری ازچشام ریخت ودلم اروم شد وتونستم افطارموبازکنم،اونشب خیلی دعاش کردم خیییلی
 
چندروزبعداونشب خواب دیدم من ففط گریه میکردم وبه عشقم میگفتم میدونی چقددلم تنگته چرانمیای...اونم مث همیشه که طاقت گریه هامنونداشت بهم گفت...گریه نکن گریه نکن من دارم کارامومیکنم برگردم
ببدارشدم روزشنبه بود،بااینکه عشقم همش به عمومیگفت حتی اگه توام برنگردی من میمونم اینجاواون فقط یه خواب بود،به دلم برات شده بودکه عشقم برمیگرده به حرفش حتی توخواب هم ایمان داشتم،صب زودبود رفتم شارژ گرفتم واومدم خونه به عموپیام دادم:
سلام عموببخشیداین مدت خیلی اذیتتون کردم امیدوارم منوببخشین باارزوی بهترینا
فوری جواب دادکه عمومگه چیشده کسی بهت چیزی گفته مگه؟
 
داشتم پیام مینوشتم که دیشب توخواب بهم گفت برمیگرده،که دیدم پیام اومد: راسی عمو(اسم عشقم) تاچنروز دیگه برمیگرده!
وااااااییییییییییی منوبگین کلاخشکم زده بود،قشنگ حس میکردم که چشام ازخوشحالی دارن برق میزننا،دلم لبم چشام همگی داشتن ازسرشوق میلرزیدن
گوشیم دوباره صداداد ولی مغزم دستورنمیدادکه ببینم چی اومده،بعد۱۰دقیقه که بخودم اومدم نگاه کردم دیدم عموس نوشته:الوووو عموچیشدی ؟؟
نوشتم:دیشب خودش بهم گفت که تاچنروز دیگه میاد اونم توخواب...
اینارونگفتم که روزایی که عشقم نبود چی میگذشت ازسرمن...
دلتنگش میشدم تاحدجنون،جاش خالی بودواقعا،وقتایی که خونه تنهامیشدم عشقموروبروم بعدچن سال فراق تصورمیکردم وگریه میکردم وباهاش حرف میزدم
یاوقتایی که دلم میگرفت واشکام جاری میشد ودوروبریام متوجه میشدن میوفتادن به جونم که توچته چراخوش از واویلا میکنی،چته ؟ومن نمیتونستم دلیل این حالموبگم 
شمارشومیگرفتم ووقتی میگفت مشترک موردنطرخاموش میباشد ولومیشدم روزمین وپاهام سست میشد...
 
وای خداعشقم وقتی ترکیه بودعکساشومیزاشت پروفایلش ووقتی توگوشی دوستام میدیدم به وجدمیومدم،خیلی پخته وبزرگ شده بودتودوماه واین داغونم میکرد،پیش خودم میگفتم حتمااونجاسخت میگذره بهش که اینقدپخته شده،یادمه یه باریه عکس گذاشته بودکناریه ماشینه واون حلقه که جفتشوداریم دستش بودواااای خدامیدونه وقتی اون عکسه رودیدم چقدذوق کردم وخوشحال شدم...
سه روزبعداین خوابه میناازمدرسه اومدخونمون وتصمیم داشتم بعددوماه دقیق خودم انلاین باهاش حرف بزنم،خط میناایرانسل بودوچون اینجاایرانسل انتن نمیداد عشقم باورنمیکردکه منم،خونه هم شلوغ بود،رفتم توحموم وباواتساپ زنگش زدم،وااای کاااافروقتی صداموشنیدمطمئن شدخودمم،صداش باتاخیرمیومد دلم میومدتودهنم یه۱۰دقیقه حرف زدیم وبهش گفتم کی میای پس؟؟گغت کی گفته من میخوام برگردم من برنمیگردم!!گفتم چن شب پیش خودت بهم گفتی!!!گفت من؟؟گفتم اره توخواب...خندیدودیگه بایدمیرفت خدافطی کردیم 
اونسال سال اولی بودکه من کنکورداشتم وبخاطرماه رمضون زودترازسالای قبل بایدبرگزارمیشد،وای من اصلاتمرکزنداشتم درس بخونم اصلاااا
 
همه ی فکروذهنم عشقم بودوتوخیالاتم تصورمیکردم وقتی همودیدیم بعداین مدت چه عکس العملی نشون میدیم
بعداون روزهمش زنگش میزدم ازخونه چون بازگوشی نداشتم،شده هرساعت ۱۰بارزنگش میزدم بالاخره۲۳اردیبهشت دوروبراساعت۶عصربودکه زنگ زدم ودیدم خطش روشنه،واااااااووووووووو وقتی دیدم داره زنگ میخوره ازخوشحالی دلم میخواست پروازکنما،سه بارزنگش زدم یه جورایی اصلاحواسم نبودکه برنمیداره،فقط غرق خوشحالی این بودم که بجای اینکه بگه خاموش میباشد داشت بوق میکشید
 
خطموبرداشتم ورفتم خونه شیرین اینا،وای وقتی شیرینودیدم ازخوشحالی خودموانداختم توبغلش ورفتیم داخل وخطموانداختیم روگوشی،هرچی زنگ هرچی پیام اخرشم جواب نداد):
برداشتم پیام دادم به داداشش که سلام (اسم عشقم) اومده؟؟؟
گفت که نه!! گفتم وا پس چرا خطش روشنه؟!!!!
اوناهم نمیدونستن،دقیق یادم نیس که همون روز بودیا چن روزبعدش،هرچی زنگش میزدم برنمیداشت،بالاخره برداشت گفتم الو؟؟یه صدای ناشناس دیگه ازاون طرف گفت الو؟
گفتم سلام،اقای(فامیل عشقم)؟؟
گفت که بله بفرمایین!گفتم میشه گوشیوبدین دست خودش،گفت خودش اینجانیس،گوشیش دست منه داده به لب تاپ وصل کنم!(من که میدونستم این غیرممکنه که گوشیشوازخودش جداکنه وفهمیدم که نمیخوادحرف بزنه حالابه هردلیلی ) گفتم اها ببخشیدمن باخودش کارداشتم،گفت که عشقم گفته هرکی زنگ زدبپرسم کیه واگه کارش واجب بودزنگ بزنه خونشون،صمیمی ترین دوستش یحیی بود،گفتم ببخشیدشمااقایحیی این؟؟گفت بله عه شما...خانومی؟!گفتم بله (من میدونستم یحیی ترک زبانه ومن مشهورم به خووودددااا پیششون،اخه عشقم میگفت این پسره چیزای زیادی راجب عشق ورابطه مامیدونه ومیگفته باهمه کاراورفتارا عشقم من هنوزنرفتم ودوسش دارم خودام)
اون همچنان فارسی حرف میزد هم بامن هم بادوروبریام،من که حدس میزدم عشقم راس چسبشه وداره میشنوه حرفامونه ترکی نامفهوم گفتم:من که میدونم این ترکه حالابازبامن فارسی میحرفه،خخخخخ،متوجه شدوزدتوفاز ترکی،منم که نمیخواستم غرورم بجزعشقم پیش یکی دیگه خوردبشه حسی که میکردمو به روخودم نیووردم وبهش گفتم سلام برسونیدوخدافظی کردم
 
چندروزبعداون اتفاق گوشی دارشدم البته کماکان نوکیای ساده :(
به همونم قانع بودم چون میتونستم به عشقم پیام بدم،دلتنگی امونمومیبریدمیبستمش به زنگ نه برای جواب دادنش چون میدونستم جواب نمیده فقط برای اروم شدن خودم وباوراینکه برگشته،پیام میدادولی دلم براصداش تنگ بود،بعدهاپرسیدم بعداینکه اومدی ایران وخطتتوروشن کردی اولین کسی که زنگت زدکی بود؟گفت که من بودم
وای اومده بودایران اینجاهاهم میومددقیقا فردای اون شبایی که میومدتوخوابم ولی هیچوقت نمیشد که من ببینمش!
عجیب بود یه روزایی یه حس خاصی داشتم،مثلاتنهایی مینشستم توحیاط ویه مدت به ماه خیره میشدم وچندروزبعدکه دوستامومیدیدم میگفتن که فلان روز عشقت اینجابود ومن وقتی حساب میکردم میدیدم دقیقاهمون روزی بوده که من یه حس خاصی داشتم،چشام بخاطراین حس دوست داشتنی وقشنگم گرد میشدونمیتونستم چیزی بگم...
 
اخرین باری که عشقمودیده بودم دیماه۹۳بود،ینی دوماه قبل رفتنش به ترکیه،برگشت ندیدمش،کنکوردادم،جوابش اومد وحیلی اتفاقادیگه گذشتن وبازم ندیدمش،شدیک مهر دقیق یادم نیس سرچی ولی کل کل بودعشقم دقیق شب یک مهرمنوبلاک کرد،خخخخخخ شبی که من بایدبرنامه هامواجرایی میکردم،یکککککک ضدحالی زدکه نگو،منم زیاداصرارنکردم که دربیارچون میدونستم اگه زیاداصرارکنم اونم لجبازیش بیشترمیشه
دلم اروم بودپیش خودم گفتم فرداصب پامیشم واتساپموباخط خودش نصب میکنم وصداهاروبراش میفرستم
صداهاحرفای خودم بود،حرفایی که تودلم بودن وذره ذره آبم میکردن
(اینونگفتم که عشقم برااینکه خودشوازچشامن بندازه تافراموشش کنم یه پیشنهاددوستی کذایی به میناداده بودوبهش میگفته جوری بهم پیام بدیم که بعد وقتی توبردی به...نشون دادی مطمئن شه که من میخوام باتودوست بشم،میناهمه ی ماجرا وهمه ی پیاماروبرام کپی میکردازهمه چی خبرداشتم)
گفتم...گفتم که من همه چیومیدونم قضیه ی پیشنهاد دروغکی،ماباهم نبودیم مث قبل وعشقم تادیروقت انلاین بود ولی من تنهابودم وشبا زودمیخوابیدم ولی فردا صب زودش بیدارمیشدم تااگه اون فوضولایی که دنبال جدایی مابودن وقتی اخرین بازدیدمونوچک کردن نبینن که باهم نبوده یاعشقم تنهایی تادیروقت انلاین بوده،همه ی حرفاروزدم وگریه کردم وبغض کردمو...شد۱۵دقیقه وچنتاتراک بود،فرستادم براش صب زودبودوبعدفوری مال خودمونصب کردم،طهربودکه دوستام خبردادن انلاین شده ومطمعن شدم گوش داده،بعدعصرش ازبلاکی دراورد ویه سری حرفازد یادم نیس چی بودولی اشکامو دراورد....
 
این خیلی سخته که ببینی عشقت برای اینکه خودشوازچشاتوبندازه ازچشاخیلیا دیگه بندازه
دااااغون میشدم،پیش دوستام خوردمیشدم،توخودم خوردمیشدم
دیگه یه جورایی همه نقشه هاش برام روشده بودن،دلیل همه کاراشومیدونستم واین باعث میشدبیشتردوستش داشته باشم
 
سه هفته ازمهرمیگذشت ومن هنوزعشقموندیده بودم،۹ماااااااه وسه هفته بودندیده بودمش،زیاده ها :(
تااینکه عروسی دخترعمه عشقم باپسرعمومن بود،نمیدونستم میادیانه چون سرکارمیرفت ولی اون حس خاصه روداشتم،لباس محلی پوشیده بودم وداشتم دستمال بازی میکردم وهمش توخودم بودم یه لحظه که سرموبلندکردم چشام افتادتوچشای عشقم.....وااااایییییییی...یه چندثانیه حس میکردم صداوتصویرجلوچشام قطعه قطعه میشه،اصلاحواسم نبودبه دوروبرم تمام حواسم پیش عشقم بود که یهودست کناریم خورد تودستم ودستمالم تواسمون رهاشدازدستم،دیگه داشتم خودموضایع میکردم که ازدور خارج شدم
دنبال یکی بودم که ابرازاحساسات کنم،همون لحظه شیرینودیدم،انگاری دیده بودچی ازسرم گذشت تواون چنددقیقه،چشاش برق میزدرفتم پیشش محکم بغل کردیم همو،وای خداکه چقدخوشحال بودم اونشب،تبلتمم گنده بودباخودم نبرده بودم که بهش پیام بدم
اگه عکسایی که پروفایلش میزاشت ندیده بودم عمرامیشناختم که عشقمه
وای همش یه جورایی خودشوازمن پنهون میکردولی من حواسم هرلحظه بهش بود،ازسرتاپاچشم میشدم که باتموم وجودم یه دل سیرنگاش کنم،ارزوم این بود واسه چن دقیقه همه مردم کوربشن یااینکه یه پرده کشیده شه جلوچشماشون تامن بدوام خودموبرسونم به عشقم بغلش کنم وباتموم وجودم حل بشم تووجودش...ولی نشد،نشد نشدددد...
 
عروسی تموم شدوبرگشتیم خونه وبعددراوردن لباسام باخیال راحت که اونم بیکاره ومزاحمش نیستم بعش پیام دادم وابرازاحساسات کردم که چه حالی شدم بعد۹ماه واندی وقتی دیدمش چه حالی شدم،ولی اون طبق معمول همیشه سعی کردکه منطقی برخوردکنه بامن...
روزاازپی هم میومدن ومیرفتن باهمه ی خط قرمزایی که عشقم تعیین کرده بودوبرخوردا منطقیش هنوزم دوسش میداشتم
 
میدونستم یه جایی کارمیکنه ولی کجاشونمیدومستم یه بارپیش یکی ازقوم وخویشاشون بودم اتفاقب حرف ازخانواده ی اوناشدوگفت که پسربزرگه توسیتی سنترتویه کافی شاپی کارمیکنه همین برامن کافی بودتاعملی کنم فکرایی که توذهنمه روبراتولدش
کم کم عیدازراه میرسیدوتولدعشقمممم...تصمیمم این بودادرس محل کارشوپیداکنم ویه هدیه بگیرم وباپست پیشتازبفرستم تاروزتولدش که تعطیل رسمیه،حداقل یه روزقبلش برسه دستش
برااین هدف دست به کارشدم،یه روزکه خونه تنهابودم زنگ زدم اطلاعات استان وشماره سیتی سنترو گرفتم،زنگ زدم ووصل شدم قسمت اطلاعاتش،بعدسلام به اقاهه گفتم که من دنبال یه گمشدم فقط میدونم که توسیتی سنتروتویه کافی شاپ کارمیکنه ازتون میخوام کمکم کنین!گفت چه کمکی ازدستمون برمیاد؟؟گفتم میدونم زیاده ولی هرچیییی کافی شاپ تومجموعه تون هستوشمارشومیخوام!!!!خخخخخخخ
اقاهه هم خندش گرفت گفت هووووو خانوم میدونین چقدزیاده ؟!!!!ولی یه کاری میکنیم شماره کافی شاپا معروفترو میدم بهتون پیگیری کنین اگه اینانبودن بازبزنگین بقیه روبگم
تشکرکردم وتندوتند چنتاشوباشماره واسم گفت یادداشت کردم ،ناگفته نماندکه من تاحالااصلااون اسمابه گوشم نخورده بودودرست متوجه نمیشدم چیه بعضی ازاسما....تااین مرحله روباتلفن خونه پیش رفتم وبعدشروع کردم به زنگ زدن به اون شماره ها،ازشانس خوب من سومین کافی شاپ که اسمشم کنتاکی بود،همون کافی شاپی بودکه عشقم کارمیکرداونجا...ای جاااان چه ذوقی میکردم مننننن
حالاچجوری فهمیدم اونجاکارمیکنه!!
زنگ زدم وبعدسلام واحوالپرسی وخسته نباشید گفتم ببخشیدشمابین کارکنانتون شخصی به اسم(اسم وفامیل عشقم) دارین؟؟گفت بله...گفتم اهامرسی،ماازایشون شماره ای نداشتیم ادرس محل کارشونوبرا پرکردن یه فرمی نیازداشتیم ممنون میشم بگین،اونم قششششنگ ادرس دقیق روداد
خیلی خوشحال بودم فک میکردم دیگه نصف راه رفتم
چندروزبعدشم رفتم مغازه لوازم کادویی ویه گوی موزیکال خوشگلوگذاشتم زیرچشم که بخرم براتولدعشقم!!
بعددوباره چن روزبعدش(خخخخخ،خب من بخاطراینکه محافظ کارانه عمل کنم پروژمودرچندمرحله اجرامیکردم) رفتم اداره پست اینجاتاببینم برافرستادن یه شی چیکاربایدبکنم،خب اینجاکارکنا اداره پست اشنابودن هم منوهمم عشقمومیشناختن ناجوربودبخوام خودم مستقیم بفرستم،میخواستم پست کنم برای هانا دوستم که اونجادرس میخوندتااون ازاونجاپست کنه براعشقم،گفت که بایدبزاری تویه جعبه وادرس دقیق ،کدپستی،کدملی وشماره تماس فرستنده وگیرنده روبنویسی...وای اینوکه گفت کلا یه حالی شدم همه رشته هام بنبه شد،اخه من کدپستی وکدملی عشقموچجوری پیدامیکردم....
ولی بازم ناامیدنشدم وفرداش رفتم کافینت تاسرچ کنم ببینم ازهیچ راهی نمیتونم کدملی وکدپستیشونوپیداکنم،که بازم متاسفانه راهی پیدانشدوبه هدفم نرسیدم...هیچوقت نزاشتم بفهمه که میدونم کجاکارمیکنه چون خودش نمیخواست بااینکه صدافتخاربرام داشت که عشقم بیکارنمیگشت ومیرفت سرکار
ومن بعدمدتهاگوشی دارشدم وته دلم یه ذره خوشحال بودکه حالاامسال که سال سومه میتونم بعد۴تاصفرتولدشوتبریک بگمو درعوض عملی نشدن برانامه هام برا روزتولدش یه تولدتووووپ مجازی براش بگیرم...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ برچسب:, ] [ 1:35 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]