قسمت سی ویکم

اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت سی ویکم

گوشی شارژ برقی نداشت وزنگ اول زیست داشتیم,پرده هاکلاسو بهم گره زدیم تاگرش بیوفته رو پریز,بعدگوشیو زدم توشارژ وگذاشتم توکیفم توطاقچه,چیزی برام مهم نبود,فقط هدفم شارژ کردن گوشی بوددیگه به این فک نمیکردم که اگه یهو دبیرمون پرده روکشیدکنارچی میشه...
اونروز تو مدرسه جشنواره بازیهای محلی یه همچی چیزی بود,شیرین وپروانه تموم مدت تنهام نزاشتن بااینکه رشتشون باهام فرق میکرد,هواگرفته وابری بودواین دل تنگ ترم میکرد,فکراینکه وقتی عشقم رفت چی میشه دیدار به قیامت میوفته یابازم میبینمش سرمن چی میاد بعدرفتنش,چطور دووم بیارم ,چطوری دفترایی که بااون همه عشق از درس ومشقم میزدم مینوشتم حالا بمونه رودست خودم و...
یادم میاد چندوقت پیشش عشقم ازم پرسیده بوداگه یکی یه چی پست کنه برااونجا میره اداره پستش یامخابراتش؟!!
این سوالش همش ذهنمودرگیرکرده بوداخه من ازش همیشه میپرسیدم حالاکه میخوای بری اون دفترایی که برات ساختمو میخوای چیکارکنی؟گفت نمیتونم باخودم ببرم(چون میدونست اگه ببره دلتنگش میکنه)میدم دست یکی که بهش اعتماددارم!
 
دوس نداشتم به جز خودش دست یکی دیگه باشه,گفتم نه اگه اینجوریه بسوزونشون,گفت باشه!!!!
ولی مطمعن بودم که هیچوقت دلش نمیاد دفترارو بسوزونه هیییییچوقت...ولی استرس اینو داشتم که یه روز ازپست بانک زنگ بزنن بهم که یه بسته برات اومده...!!
 
اون روزمن تومدرسه حالم خیلی بدبودخیییلی،اونقدگریه کرده بودم کلاچشام قرمز بودن،ازکلاس بیرون نمیرفتم ودوستامم حواسشون بودکه درکلاس بازنشه کسی منوببینه،دخترعموعشقم همش جلو درکلاسمون تاب میخورد که اومدداخل یهو!!!بهم گفت: واااای...توبخاطراینکه پسرعمومن میره اینقدگریه کردی؟؟؟هیچی نگفتم هییییچی،ولی لیلی گفت نخیرم اصلنم اینجورنیس دندونش دردمیکنه
 
بعدش رفتم سراغش وباهم رفتیم تویه کلاس خالی،بهش گفتم یه لحظه خودتوبزارجای من تصورکن اونیکه باهمه وجودت دوسش داری داره میره کاری ازدستت برنمیاد،دفترایی که بایه عالمه عشق نوشتی میمونه رودست خودت،چ حالی میشی؟؟؟؟؟
هیچی نگفت،چشاش پراشک شدوسرشوانداخت پایین...زنگ آخربودوریاضی داشتیم راحله اومدوازدبیرمون خواست که ربع ساعت اخرواجازه بده من برم بیرون،دبیرمونم چون مارومیشناخت که اهل فرارازکلاس نیستیم اجازه داد،رفتیم تویه کلاس خالی،من ازش قهربودم چن دقیقه اول سکوت بینمون بودوبعدخودش شروع کردبه حرف زدن که اجی من منظورم یه چی دیگه بوده وتوناراحت بودی بدبرداشت کردی،من گریه اونم گریه،صدام میلرزید وشروع کردم بااینکه گریه اجازه نمیدادبه حرف زدن،که اره راحله تونمیدونی من چصددوسش دارم وداره میره ومعلوم نیس چی سرمون بیادوهمه حرفایی که تودلم بود،اونم میگفت اونم گریه میکردازعشق نافرجامش میگفت،باورم نمیشدراحله هم تجربه عشقوداشته باشه!!!بغلم کردوگفت اجی اجی گریه نکن عزیزم قول میدم قول میدم خدانمیزاره امروز بره(راحله نمیدونست که پروازش چهارشنبس) بهم گفت: ... عشقتوفقط وفقط وفقط ازخدابخواهش،مطمعن باش بهت برمیگردونه...خیلی اروم شدم،حرفاش انگاری بهم قدرت داده بود.
مدرسه تعطیل شدوشیرین اینافرداش که میشدچهارشنبه کلاس نداشتن ومیخواست بره خونه اجیش وبعدشم مسافرت،گوشیم بایدمیبردبراآجیش
رفتم خونه،بخاطراسترس وفشارهای عصبی که بهم واردشده بود،یه هفته زودتر اون اتفاق بده که ازش نفرت داشتم برام افتاد،ازعصرافتادم
 
ویه پتوانداختم رومو هندزفریم توگوشام،یه آهنگه بودمیگفت فرداقراره منوتوازهم دیگه جدابشیم فرداقراره همدم گریه بیصدابشیم ازمجیدخراطهابودهمش اونوگوش میدادم وگریه میکردم،دیگه الان راحت بودم دلیلی برااشکام داشتم،ولی مامانم حس میکردکه یه چیزیم هست،همش گیرمیدادکه چته چراداری گریه میکنی،تودوروزه یه جوری هستی،دلم میخواست مامانموبغل کنم وتوبغلش گریه کنم،ولی اونجوری صددرصددلیل این حالمومیپرسیدن بنابراین زانوهاخودمومیگرفتم توبغلم وزاااارمیزدم
 
اونشب هیچی نخوردم هیچی فقط یه لیوان آبجوش نبات،برف میبارید ازپنجره برفواسمونو میدیدم ومیگفتم خداااا اونصدببارکه فردا پروازش کنسل شه،اونقدببارکه خطوط هوایی بریزن بهم...من عاشقش بودم دوسش داشتم حتی یه روزم بیشتراینجابودنشوغنمیت میدونستم...تاصب فقط آهنگ گوش میدادم وهمه ی خاطره هایی که باهم داشتیم ازجلوچشام ردمیشدن،صب شدومامانم به فکراینکه دخترش خوابه اومدصدام زدکه پاشم برم مدرسه،چشاموبازکردموگفتم نمیرم...!!!
یکم زدزیرشلوغ کاری که اره نمیدونم ازدیشب چه مرگته نه کتاب دستت گرفتی نه درس خوندی الانم که نمیری مدرسه،گفتم مامان توروخداگیرنده حالم بده میدونم اگرم رفتم بازبرمیگردم یه زنگ بزن مدرسه خبربده که من امروز نمیرم،گفت بمن چه ورفت خوابید سرجاش
منم مث همیشه که کم نمیوردم رفتموخودم شماره مدرسه روگرفتم وبعدچنتابوق خانوم مدیرمون برداشت،وبعدسلام واحوال پرسی گفتم که حال ... خوب نیس امروز نمیادمدرسه،زنگ زدم درجریان باشین،گفتن باشه ممنون که خبردادین وخدافظی کردیم،چون باتلفن خونه زنگ زده بودم وصدامم شبیهه اجیام بود زیادحساسیت به خرج ندادن
 
نزدیکاظهربودگوشی باباموبرداشتم وخطموانداختم روش(پروانه بهم گفته بود اگه نرفتی مدرسه بیاتاگوشیمابدم دستت باشه اونروز،ولی خب چون شوهرداشت روم نشداین کاروبکنم) ،زیادنمیتونستم خطمو روشن بزارم چون مامانم بازمیگفت توداری میمیری دوستاتم که مدرسن با گوشی چیکارداری تو،یه پیام فرستادم به داداشش وازش پرسیدم پروازش ساعت چنده،گفت۶عصر،یکم دلم آروم گرفت وپیش خودم گفتم من خدارودارم تااونموقع یه جوری باهم حرف میزنیم
 
نزدیکاساعت۳بودکه یه دلهره واسترس خاصی تووجودم افتاد،خطموبرداشتم ورفتم خونه اجی بزرگم،اون ازهیچ ماجرایی که بین منودوتااجی دیگم افتاده بودخبرنداشت،الان که فک میکنم خیلی مشکوک بودما(خخخخخ)فک کنین ساعت۳رفته بودم خونه اجیم ازش گوشیشومیخواستم که خطموبندازم روش زنگ بزنم دوستم!!!!!!!!!
ازشانس من پوک خطشوگم کرده بود واگه خطشودرمیوورد یاخاموش میکرددیگه نمیتونست خط خودشوروشن کنه...خیلی ناامیدبرگشتم ازخونشون،تودلم ازخداخواستم که بین راه یاپروانه رویاپسرعمومو ببینم،میدونستم اگه ازپسرعموم چیزی بخوام حتما بهم میده بدون هیچ سوالی ولی بعدا ازم میپرسه
راهو اومدموهیچکی توجاده نبود،ازدرسالن که رفتم داخل آیفونوزدن،بازکردم دیدم پسرعمومه!!!!وای منوبگین میخواستم منفجربشم همش تودلم بخودموپسرعموم بدوبیراه میگفتم
ساعت۱۶:۳۰بود،مث مرغ سرکنده بودم،مامانم توحموم بودومنواجی دومی داشتیم باهم کابینتاروخالی میکردیم،منم هندزفری همچنان توگوشم بود...یهویادم افتادتوفیلمایه ساعت قبل پرواز مسافراگوشیاشونوخاموش میکنن،دلم هری ریخت به آجیم گفتم توازتوکابینت بزارپایین من برم به سایه زنگ بزنم ببینم امروز چیکارکردن گفت باشه،رفتم تواتاق حتی درشم نبستم،شماره عشقموباتلفن خونه گرفتم،وااااییییی بوق میکشید،دلم خس میکردم عین اتشفشان داره میادتودهنم،بعد۳،۴تابوق برداشت،بعدسلام واحوال پرسی گفت: ... هم الان میخواستم زنگت بزنم،گفتم مرسی خطم خاموش بودباتلفن خونه زنگیدم...دوروبرش خیلی شلوغ بودخیلیییییی
 
بغض داشت خفم میکرد،گفتم(اسم عشقم) توروخدامواظب خودت باش،ای..نجا...همـــــــــــــــش..شه ی..کی..هس..که..من..تظرته... وبغضم ترکیدودیگه گریه میکردما،عشقمم صداش میلرزیدقشنگ متوجه میشدم،دوتاجمله گفت که باعث شدمن زنده بمونم،خدابالاسرشاهده یه امیدی این دوتاجمله دادکه باورکردنی نبود،بهم گفت: ... گریه نکن!دفترات باحلقت دستمه دارم باخودم میبرمشون،واینم یادت باشه اگه همین ...ای که الان هستی بمونی مطمئن باش خانوم آیندم خودتی...!!!!
وای احساس میکردم کل اعضای صورتم+دلم داشتن گریه میکردن
نمیتونستم چیزی بگم،اطرافش سروصداخیلی بودحس کردم پیج میکردن که مسافران پروازشماره فلان به مقصدترکیه...
اخ بمیرم که صداش میلرزیداینقددوس داشتم اونموقع فرودگاه بودمومحکم هموبغل میکردیم...گفت: ... من بایدبرم
همه ی توانمو جمع کردم وگفتم:دوست دارم...همیشه منتظرتم...اونم گفت منم دوست دارم مواظب خودت باش وخدافظیـ کردیم
اره روز۲۰اسفندسال۱۳۹۳ساعت۱۶:۴۶عشــــــــــــــــــــقمـ رفت...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ برچسب:, ] [ 13:21 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]