قسمت بیست ونهم

اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت بیست ونهم

واینطوری بود که من موندم و یه عالمه سوال توذهنم...
راسی یادم رفت ولنتاین ۹۳رو تعریف کنم(قبل این قضیه پاکته بود),یادمه شب قبل ولنتاین تو اون وبلاگی که بمناسبت یک مهردرست کرده بود پستا ولنتاینی گذاشتم و عشقمم میگفت اگه شد فردامیام که اخرین ولنتاینی که اینجام پیش توباشم...!!!وای من از یه طرف تودلم آشوب بودازیه طرف خوشحال که بخاطرپیش هم بودنمون یه عالمه راهو میادتااینجا,ولنتاین اون سال روز شنبه بودومنم کلاس نداشتم وخونه تنهابودم ینی مامانم رفته بودمدرسه من براگرفتن کارنامم وجلسه,عشقم پیام دادکه نمیتونم بیام,خیلی دلم براش تنگ بود شمارشو گرفتم بعدسه تابوق برداشت,حرکتی که اصلا انتظارشو نداشتم...بعدسلام واحوال پرسی وتبریک ولنتاین شروع کردیم به حرف زدن و یه عااااالمه حرف زدیماازهمه جا,براش تعریف کردم که اون چهارتادفترو هرجامیرم باخودم میبرم هرجاها...!!خندش میگرفت ومیخندیدیم,قشنگ یادمه یه جاشو براش میخوندم,اون صفحه ای که نقاشی اینده بود,
چندین سال اینده بودوقصه عشق ماهم مثل شیرین وفرهادواینا براخودش داستان شده بودوتوکتابانوشته بودن واسمشم قصه ی عشق ... و ..... بود!!بعدعشقم میگفت نخیرم اصلاقبول نیس اول باید اسم منو بنویسن بعد تو!!خخخخخ
منم که مثل همیشه کم نمیووردم جواب دادم کی شنیدی بگن مجنون ولیلی,فرهادوشیرین,رامین وویس,همیشه میگن لیلی ومجنون ,فرهادوشیرین....همیشه اول اسم دختراقصه هارومیگن بعدپسرا!!!
یادمه سرماخورده بودم وکلا صدام گرفته بودم همشم سرفه هابدمیکردم,عشقم یه دارویی روگفت که درست کن بخور فوری خوب میشی واینجوریا,یادش بخیراونروز کلییییی خندیدیم۴۰دقیقه بود که داشتیم حرف میزدیم دیگه ساعت شده بود۱۱:۳۰ومن بایدناهارمیپختم که مجبوربه خدافظی کردن شدیم
 
چهارتادفترم تکمیل تکمیل شده بود یه سی دی پاورپوینت ویه سی دیم عکس بودویدونه هم آهنگ,باچنتانقاشی,یه لیفم تصمیم داشتم براش ببافم,خونه نمیتونستم این کاروبکنم چون گیرمیدادن که کنکوری هستی واین کاراچیه کاموا وقلابو بردم مدرسه وروزچهارشنبه بود یه زنگش که بیکاربودیم یه زنگم نرفتم سرکلاس ونشستم کامل بافتمش وای اخرسرکاموا کم اومد ودهن یه طرف لیفه یکم کج شد,سوزن بزرگم یادم رفته بودببرم که اول اسمشو بندازم رولیفه! بعدهمشونو گذاشتم تو یه نایلون وازرونایلونه باچسب پنج سانتی کلا پوشوندم بعدگذاشتم تو پاکت وپاکته روهم کلا پلمپ کردم وقراربودبدم ریحون
 
پشت همه ی اینا یه نقشه ی بزرگ بود,میخواستم دفترارو بی خبربراش پست کنم,ادرس خونشونم ازطریق شوهرپروانه نصف ونیمه پیداکرده بودم وباهزاربدبختی کاملش کردم ولی خونشون پلاک نداشت,یه روز به همه دوستام پیام دادم که آشنا تو فلان فاز ندارین؟یه چنتاشون داشتن وقرارشد یکیو بفرستن بره خیابون مدنظرببینیم سوپرمارکتی چیزی اون طرفانیس پست کنیم به اونجا وشمارشو بنویسیم روش تازنگ بزنن بره دنبالش...حالاروز پنجشنبس وریحونم تواداره پست ومنم هنوز ادرسو پیدانکردم کاااامل!!!دیگه ریحون موفق نشدوبرگشتن خونه...
 
 عشقم خیلی کم میومداین طرفا,تازشم جوری میومد که همو نبینیم...
میدونستم بایدبره وکاراشم راست وریست شده وکم کم خانوادشم فهمیدن ولی نمیدونستم اینقد زود...!!!
چند روز بودهمش حس میکردم که بایدبه خدا نزدیکترباشم,دوروز قبلشم وقتی ازمدرسه اومدم گوشیموروشن کردم یهو خاموش شد ودیگه هرکاری کردم روشن نشد,پین گوشی رومیخواست که من تاحالارمزنزاشته بودم براش,هرمغازه تعمیرات گوشی ام که بود بردم درست نشد,براهمین خطمو باخودم میبردم,یادم میاد۱۸اسفند بود روز دوشنبه...زنگ استراحت خورده بودوبیرون بودم که دخترعمو عشقم رد میشد بهم گفت:...  میدونی(اسم عشقم) دیروز اومده بود ازقوم وخویشاخدافظی کنه فردا میره؟!راسی ازتوام خدافظی کرد؟!
منو بگین یه شوک خیلی بد خیلی بدا خییییلییییی بهم واردشد برااینکه پیشش ضایع نشم که من ازاین چیزا خبرنداشتم گفتم اره دیروز یه ماشین توکوچشون دیدم فهمیدم اومده گفت نه بابااشتباه دیدی اخه ماشینشم فروخته...
وای دیدین وقتی به یکی شوک واردمیشه فقط میخنده؟؟من فقط میخندیدم هیچی نگفتم ورفتم توکلاسمون,همه دوستام نشسته بودن ومنتظر دبیربودن,گفتم بچه ها عاطی فردا میره...!!!!!!
جاخوردنو توقیافه تک تک دوستام دیدم واونجابود که زدم زیرگریه,دوستامم بخاطرشوکی که بهشون واردشده بود هیچکدوم نه میتونستن چیزی بگن نه اینکه حتی بیان سمت من...دبیر رسید اونم چه کلاسی کلاس ریاضی ودبیرم یه دبیرجدیدکه هدفش فقط تدریس بود,من دندون دردو بهونه گریه هام کردم,جسمم توکلاس بود ولی فکروذهنم همش پیش عشقم وآینده وچراهایی که توذهنم بخاطرکاراش  ایجادشده بود,خودم قشنگ میفهمیدم که اصلاحواسم به درس نیست,اون زنگ همه دوستام مثل من حواسشون پرت بودهمش بهم نگاه میکردن زری دقیقا روبروم بود نگام میکرد وسرشو تکون میداد ومیزد رو سینش ومیگفت کافربشم منم لبامو گازمیگرفتم که دبیرمون نشنوه صداگریه هامو,این بیشتر داغونم میکرد اینکه دوستام که نه خاطره ای داشتن نه باهاش حرف زده بودن نه قول وقراری باهم گذاشته بودن اون همه ناراحت شدن پس من باید چی بکشم...اون ۹۰دقیقه ی لعنتی تموم شد ودبیره رفت دوستام همه دور من جمع شدن ودلداری میدادن,مثل بچه ای گریه میکردم که بهترین چیزشو ازش گرفتن,اونابرااروم کردنم میگفتن نه بابا دروغه اون بی خبرنمیره,بابااگه میخواست بره بهت خبرمیداد واین حرفا ولی خودم, دلم ,حسم بهم میگفت که راسته...
گذشت تازنگ نمازخورد,منی که اونروز صبح ساعت۵پاشده بودم نمازصبمو خونده بودم وضوگرفتم ورفتم نماز,راحله وشیرین اینام فهمیده بودن قضیه رفتن عشقمو,بی اختیار شروشر چشام میبارید سرنماز...تنهایی یه گوشه وایساده بودم,بی صداهم گریه میکردم ونمیخواستم که هیچوقت کسی بفهمه چون اونوقت فکرمیکردن برااینکه عشقم میره دارم گریه میکنم ولی من دلم پربود ازخدامیخواستم حالا که عشقم داره میره یه صبروتحملی بهم بده که بتونم دووم بیارم.یه دختره بودازما یه سال کوچیکتربودورشتشم کامپیوتربود,خیلی دخترگل وخوبی بود,فامیلیش شاهین بود تومدرسه همه صداش میکردن شاهین!خیلی منو دوست داشت اون متوجه شده بودکه حالم خوب نیس,نشسته بودکنارم تانمازم تموم شه ببینه چمه,اخرای نمازم بودکه راحله رد میشد صداش زدگفت:نمیدونی  ... چشه؟  راحله اومد نگاه کرد ولی بااینکه چادرم روصورتم بودفهمیدکه گریه میکنم گفت اگه ... داره گریه میکنه سرنمازش اصلا این نمازقبول نیس...این حرف راحله خیلی بهم برخورد خیلی...درسته دلم راضی نبودکه عشقم ازم دورشه ولی عقلم اینو قبول کرده بودکه عشقم رفتن آرزوشه وبایدم بره,حالاکه من دوسش دارم بخاطرعشقم ازآرزوهای خودم میگذرم تااون به آرزوهاش برسه...
تقریبا قضیه روبهش گفتم گفت گریه نکن اصلا خودتو ناراحت
 
 
 
نکن,گوشی میارم الان زنگش بزنی یه ذره دلم آروم گرفت,گفتم گوشی کیه قابل اعتماده؟گفت اره بابا مال یکی ازبچه هاکلاسمونه,دمشون گرم بهم اعتمادکردن وماعده خطر(خخخخخ,بچه خوب وباحالی بود)گوشیو باخطش داددستم گفت شارژش درحدتک زنگه بغیری تک بزنی خودش بزنگه,شاهینم موندپیشم ودرکلاسو ازبیرون قفلکرد ومن تنهاموندم اونجاوخودش رفت توسالن مراقب باشه,خط خودمو انداختم روگوشی وشمارشو گرفتم دوبارتااخربوق کشید ولی جواب نداد,منم تموم این مدت فقط گریه میکردم...خط بچه هاروانداختم روگوشی بازم شانس باهام بودوپنج دقیقه مکالمش فعال شد,زنگ  میکشیدوقلبم میومدتودهنم,بعدپنج تابوق برداشت گفت الو؟
صدام میلرزید سلام واحوال پرسی کردیم (بیرون بودوصدای بوق وماشین میومد) گفتم داری میری؟؟گفت اره...گفتم چراخودت بهم نگفتی چرابایدازبقیه میشنیدم وساکت شدم,نمیخواستم صداگریه هاموبشنوه اخه بهش گفته بودم که دلم راضی شده به آرزوهات برسی,یه حالتی انگارگنگ زده میشدحرفام...گفت میخواستم قبل رفتن زنگت بزنم!!!هیچی نمیتونستم بگم ولی گریه میکردم!گفت:... من الان نمیتونم حرف بزنم بیرونم,گفتم باشه فقط بگو فرداساعت چند پروازته؟گفت پس فردامیرم ,گفتم اها,انشاالله!!!!!(یه روز دیرتررفتن عشقمم برام غنیمت بود...)گفت خودم زنگت میزنم فقط یه شرطی داره.گفتم چی؟؟گفت نبایدگریه کنی...گفتم باش!!!!وخدافظی کردیم...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ برچسب:, ] [ 21:33 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]