قسمت بیست وهشتم

اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت بیست وهشتم

دیگه روزابهم پیام دادنمون یه هفته چن هفته یه روز بود,وقتی میومد این طرفا جوری عمل میکردکه من نبینمش...ولی اکثرا باهم تله پاتی برقرارمیکردیم مثلا من حسش میکردم تصمیم میگرفتم برم بیرون وهمونوقتم میدیدمش!!!
 
دفترارو کامل کرده بودم وچهارتا شده بودن,یه روز گفت اجیم فردا میادخونمون دفترا روببربده بهش تافردابیاره برام...دم دمه های غروب بود خیلی ناجوربودبخوام برم اخه اون چهارتادفتری که من محافظ کارانه نگهشون میداشتمو بگیرم دستم بگم کجامیرم بعدشم توپاکت نزاشته بودمشون وتوش راجب چیزایی که فقط خودم وخودش میدونستیم نوشته بودم ونتونستم برسونم دست اجیش وگفت دیگه هیچوقت هیچوقت سعی نکن که اوناروبدستم برسونی...
 
روزامیگذشتن ویکی ازدوستاعشقم رفته بودترکیه وقراربود بعد یه ماه یکی دیگشون بره ودرپایان نوبت عشق من بود,کم کم آوازه ی رفتنش بین بچه هاپیچیده بود!
یکی ازهمین روزا وقتی از سلف برگشتم توکلاس وکتاب زمینمو دستم گرفتم که مرور کنم دیدم لای کتابم یه برگه هست برش داشتم وبازش کردم,یه خط اجق وجقی بود عین خطا بچه هاابتدایی,بسختی شروع کردم بخوندن,نوشته بودکه:
یه پاکت پلمپ شده تو جیب وسطیه کیفته این برای(اسم عشقمه) حتمابایدبرسه بدستش,حرفایی که فک میکردم قبل رفتنش باید بدونه,توتنهاکسی بودی که میتونستم بهت اعتمادکنم...ببین... قسم میدم بجون (اسم عشقم) اگه دوسش داری توروخدااین پاکتو بازنکن و همینجوری برسون بدستش
یه همچی چیزایی,منو بگین کلا گنگ ومبهم بودم فوری باعجله رفتم سراغ کیفم وتوجیب وسطیو دیدم اره درست بود یه پاکت پلمپ کوچیک بود!!!برداشتم وگذاشتم توجیبم,اونروز تموم فکروذهنم پیش این اتفاقه بود که خدا ینی کی بوده که اینقد محافظ کارانه عمل میکرده که حتی بادست خط خودشم ننوشته که بتونم پیداش کنم!!!ازایناگذشته توی این پاکته چیه که قسم داده بازش نکنم وحتمابایدبرسه دست عشقم...اینقدخودخوری کردم تازنگ خوردوتعطیل شدیم اومدیم خونه,شارژم نداشتم پول داده بودم یکی ازدوستام بخره برام بفرسته تازنگ بزنم عشقم قضیه رو بگم بهش
 
دیرکرد خیلی زیااااد تاشب شد,پیام دادم به عشقم که بایدباهات حرف بزنم ویه موضوع مهمیه...جواب نداد رفتم توحیاط وشمارشو گرفتم بعد چنتا بوق برداشت درحالیکه لقمه تودهنش بود(کااااااافربشما) بعدسلام کردن گفت الان شام میخورم بعدخودم زنگ میزنم,گفت اوخی شرمنده ببخشید موضوع مهمی بود حتمابایدبهت بگم ,گفت باشه پنج دقیقه دیگه خودم زنگت میزنم وگفتم باش وقطع کردیم
بعد پنج دقیقه خودش زنگ زد وقضیه روگفتم بهش,ولی عشقم فک میکرد نقشه ی خودمه ازرودلتنگی این دروغارومیگم,گفتم نبخدا من روحمم ازاین قضیه خبرنداره,گفت قسم بخورجون من که خودت پشت این ماجرا نیستی!
جون عشقم برام خیلی عزیزبود وبه این راحتیاحاضرنمیشدم یکی جون اونو براانجام یه کاری قسم بده ولی اونوقت خودش طرفم بود وقسم خوردم بجون عشقم که من پشت اون ماجرا نیستم,باورم کرد گفت خب حالاکه اینجوریه من میگم که بازکن ببین توپاکته چیه!!!!
ولی من قبول نکردم گفتم قسمم داده جون توکه بازش نکنم وبرسونم دستت,بهم اعتمادکرده,شاید یه چیزیه راجب خودت ویه نفردیگه که نبایدجزخودتون کس دیگه ای بفهمه...
گفت بازکن ببین چیه توش من بهت اجازه میدم,ولی من هیچوقت نتونستم اون کارو انجام بدم
کنجکاویم داشت اذیتم میکردا,پاکتو میگرفتم جلو نورلامپ
 
بااینکه عشقم اجازه بازکردنشو بهم داده بود دلم نمیخواست بازش کنم چون فک میکردم شایدچیزی اون توإ که اگه من بخونم آبروی یه نفرمیره یاحتی اینکه شاید علاقم به عشقم کمترمیشد!!!
سه روز که تومدرسه دیگه توجمع دوستام نمیرفتم به بهونه ی درس خوندن پاکتومیزاشتم لاکتابم ومیرفتم یه گوشه مینشستم ومیرفتم توفکروزول میزدم بهش,خیلی بدبودخیلیییی...
تااینکه روز چهارم زنگ ناهارخورده بودوبچه هامیرفتن ناهارومنم طبق معمول بی میل بودم به غذا,هیچکی تومدرسه نبود از دفتر منو پیج کردن وکتابی که پاکته لاش بودو گذاشتم رومیزم ورفتم دفتر(ترسیدم باخودم ببرم پایین وپاکته ازلای کتاب بیوفته وبرام ماجرابشه),۱۰دقیقه باهام کارداشتن وقتی برگشتم بالاتوکلاس کتابو برداشتم دیدم پاکته لاش نیس!!!!!!!!!!!!!
وای منو بگین مثل مرغ سرکنده بودم باعجله ازکلاس زدم بیرون وتندوتند همه کلاسایی طبقه بالارو گشتم درحالیکه ازشدت عصبانیت اشکام میریختن...هیچکی توکلاسانبود...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ برچسب:, ] [ 21:30 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]