قسمت بیست وهفتم

اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت بیست وهفتم

بارفتن عشقم ازاینجامن موندمو یه جاهایی که نقطه به نقطش باهاش خاطره داشتم...
منی که سال گذشته خط اتوی لباس فرم مدرسم گردن میبرد,هرهفته کیف وکفشموعوض میکردم,حتی دستبندوتل موهاموهم عوض میکردم,یادمه یه دفتر کلاسور داشتم هردوهفته یه بارجلدشو یه مدلی میکردم... بارفتن عشقم ازاینجا لباسم اونقدگشاد بود که میشدباپارچش دوتالباس دوخت,کیف وکفشمو دیگه عوض نکردم,دیگه حتی کرم مرطوب کننده هم نمیزدم به دست وصورتم...انگیزمو ازدست دادم به کلی...
دلم خون بود چون عشقم همش حرف ازرفتن حرف میزدمیگفت ...من اگه رفتم دیگه هیچ برگشتی درکارنیست,بایدفراموشم کنی این برات بهتره واین حرفا
 
یادم میادیه روز روزه گرفته بودم وعشقمم بادوستش اومده بوداینجاقرارشدوقتی میخواست بره خبربده من برم جلودروقتی ردشدهموببینیم,هواسردبودپالتوم تنم بودوداشتم درس میخوندم که دیدم پیام اومدکه بیاجلودر الان ردمیشم,دیگه نزدیک افطاربودومنم کلاااا بی حال بدون هیچ آرایشی رفتم وایسادم دم در واومدردشدباماشین...دلم حسابی تنگش شده بود ودیدمش یکم آرومترشدم ورفتم داخل وداشتم وضومیگرفتم شنیدم پیام اومد بعدوضوم رفتم نگاه کردم دیدم نوشته بود:دیدمت,مواظب خودت باش من دارم میرم خدافظ
وای من فک کردم باازاون خدافظیاس بازبون روزه بغض گلموگرفت پیام نوشتم:بازچیشده چرا داری میری چراخدافظی میکنی؟من که کاری نکردم...
وگوشیوگذاشتم کنارودرحالیکه ازچشام اشک میومدشروع کردم به نمازخوندن...سه رکعتوکه خوندم دیدم پیام دریافت کردم بازش کردم عشقم بود :دیوونه ایا من داشتم میرفتم ازاینجاازت خدافظی کردم!
بازشدت اشکام بیشترشدن اینبار ازروی شوق...
چهاررکعت دومم خوندم وبعدپیام دادم که فک کردم بازمیخوای تنهام بزاری وازاین حرفا وطبق معمول همیشه که وقتی میخواستم افطارکنم دعای قبل افطارموبراش میفرستادم فرستادم واونم گفت قبول باشه افطارتوبازکن وافطارکردم   
من اونموقعا تصمیم گرفته بودم حرفایی که هیچوقت روم نمیشه به عشقم بگموبنویسم با اون آرزوهایی که داشتم...
 
شروع کردم به نوشتن وسطای اذر بود وامتحان مستمرا شروع شده بود,من تا۱۲شب خودمو میکشتم درسامومیخوندم تموم میکردم تا یک مینوشتم گاهی وقتااونقدغرق نوشتن میشدم که یادم میرفت بایدبخوابمو مامانم بیدارمیشد میومدمیگفت بگیربخوااااب فردا بیدارنمیشی...
توهمین گیردار که عشقم میگفت داره کارا رفتنشو میکنه یه روز بهش گفتم حالاکه میخوای بری میشه چنتاازعکساتو داشته باشم که موقع دلتنگی بزارم روبروم ونگاش کنم؟!اولاش قبول نمیکرد میگفت نمیخوام هیچ یادگاری ازمن برات بمونه اینجوری نمیتونی فراموشم کنی وازاین حرفا خیلی رومخش راه رفتم که من تورو عمرافراموش نمیکنم خیلی سختیاکشیدم توروبه این راحتیافراموش نمیکنم واینکه من میتونم عکسایی که میزاری پروفایلتو بردارم وداشته باشم ولی دلم میخواد خودت برام بدی,قبول کردگوشی خودم برنامه هااجتماعی رونداشت قرارشد بفرسته رو واتساپ پری(همکلاسیم)که بهش اعتمادداشتم...پری خوابگاهی بودواخرهفته هامیرفت خونه,پنج شنبه شب پیام دادکه عاطی دوتاعکس فرستاده...نتشم ضعیف بود که دانلودکنه برام تصویراهسته بره
به هرمکافاتی بود دانلودکرده بودوشنبه رمشو باخودش اورده بود ویکی دیگه ازدوستامم mp3 playerشو قراربودبیاره که بیارم خونه وعکسارو بریزم روکامپیوتر...
حالامن برگشتم خونه ومیخام عکسارو بعد این همه انتظارببینم,وای خونه هم شلوغ بود نتونستم بازکنم کامل کنم فقط تونستم اسلاید کوچیکشو ببینم,وبعدفوری یه عالمه پوشه توهم درست کردم وعکساشو کپی کردم تواخرین پوشه وحذف کردم ازتورم...
 
یادمه یه هفته دیگه تاتولدم بودو عشقم میگفت که بایددیگه تموم کنیم,یه سری حرفا میزد که هرکی جای من بودمیرفت که پشت سرشم نگاه نمیکرد...حرفایی که منو داغون میکردوازداخل جیگرمو میسوزوند,یه عصربودکه روزه بودمو داشتم  دفترا رو مینوشتم وبهش پیام دادم دقیق یادم نیس چی گفت(ولی تودفترکامل نوشتم) دست خودم نبود نمبتونستم کنترل کنم اشکامو,اشکای اون لحظه ی من سه صفحه ازنوشته هامو خیس کرد...هنوزم که هنوزه وقتی اون دفترارومیخونم ومیرسم به این صفحه حالم بدمیشه...خدافظی کردوگفت که این رابطه تموم شد,همش فک میکردم وپیش خودم میگفتم فقط برااین خدافظی کردکه تولدمو تبریک نگه که بااین کارش خودشوازچشامن بندازه چون بهش گفته بودم که چه حالی شدم وقتی برااولین بارتولدمو تبریک گفته,روزشماری میکردم روزتولدم برسه وتبریک نگه تاحرفایی که تودلمه روبگم بهش ؛بگم که میدونستم براچی قبل تولدم میخواستی این رابطه روتموم کنی میدونستم که بااین کارت میخوای خودتو ازچشام بندازی...ولی بایدبدونی من همه این اتفاقا رومیفهمم
گذشت تارسید به شبی که وقتی از۴تاصفر میگذشت میشدتولدم...ربع ساعت دیگه مونده بودتا۱۲یه استرسی تموم وجودمو فراگرفته بود...دلم میخواست انگاراز قفسه سینم بزنه بیرون وپروازکنه...
یهو به خودم اومدم گفتم:اع وا ... این فکراچیه میکنی منطقی باش شایداصلا تبریک نگفت اینجوری داغون میشیا...
شماره عشقم تولیستی بودکه وقتی پیام میداد
 
فقط صفحه گوشیم روشن میشد,ساعت شدچهارتاصفر,یه آرامشی کل وجودمو گرفت انگارمطمعن بودم که حتما تبریک میگه,مشغول نوشتن دفترا بودم وگوشیم دقیقا جلو چشمم بود که بعدچن دقیقه دیدم صفحه گوشی روشن شد...وای برق توچشامو حس میکردم,گوشیو برداشتم ورفت سمت جعبه پیاماعشقم بازکردم تولدمو تبریک گفته بودوآرزوی خوشبختیم کرده بودودرپایان معذرت خواهی کرده بودکه تازه یه هفته بودبه نبودنم عادت کرده بودی ببخش...
خیلی حالم خوب شد بازم اولین نفری بودکه تولدمو تبریک گفت نه پیشاپیش,ولی جمله اخرش یکم نساخت بهم اخه اون که میدونست من عمرافراموشش نمیکنم پس چرا اون حرفازد,تازه۸دقیقه زودترم ازسال قبلش تبریک گفته بود,منم جواب دادم وازش تشکرکردم
فرداش امتحان ریاضی داشتیم رفتم مدرسه وگوشیمم باخودم بردم به پریم گفته بودم اون خطه رو بیاره(همون خطی که یک مهرباهاش پیام داده بودم به عشقم),میدونستم که ذخیره نکرده ونمیشناسه,واینم میدونستم که باخط خودم هرچقدم زنگ بزنم جواب نمیده نقشه کشیده بودم که خط پریو بندازم رو گوشیم وزنگش بزنم وچون نمیشناسه جواب میده همین کارم کردمو نقشم گرفت...بعدسلام واحوالپرسی گفت:... اگه میدونستم تویی جواب نمیدادم هیچوقت گفتم خودمم میدونستم براهمین بایه شماره ناشناس زنگت زدم وگفت که خب حالاچیکارداری؟گفتم امروز مکالمه رایگان دارم میخوام اون دفترایی که نوشتمو برات بخونم!!!!!گفت چرا؟؟گفتم مگه نمیخوای فراموشت کنم؟پس بایدبزاری حرفادلمو بهت بگم تابتونم فراموشت کنم...گفت باشه ولی الان نمیتونم هروقت تونستم خبرت میدم گفتم باوش وخدافظی کردیم
غروب شدودیدم که پیام داده الان میتونی زنگ بزنی ,اینم گفته بود پشت فرمونه مامانشم پیششه وباهندزفری بایدگوش بده,خب منم تو یه اتاق سردپتو پیچیده بودم بخودم واماده این بودم که ازرودفترابخونم براش,زنگ زدمو وصل کرد,خیلی صدای باد میومدو صدای ضبطشم میشنیدم هرچی حرف میزدم احساس میکردم نمیشنوه چون چیزی نمیگفت,قطع کردم تادوباره بگیرم شاید صدابهترمیرفت براش ولی بازم همونجوربود,قطع کردموگفتم شیشتو بکش بالا صداضبطتم کمترکن تاصدامو بشنوی!
عشقم بهش برخورده بودکه تومیگی من شعوراینو ندارم که وقتی میخوام بایکی حرف بزنم باید صداضبطمو ببندم وشیشمو بدم بالا؟من مامانم پیشمه مجبورم یکم صداضبطو بازکنم تامتوجه نشه که دارم باگوشی حرف میزنم شیشمم خرابه نمیاد بالا برو باکسی حرف بزن که شعور این چیزارو داشته باشه...!!هرچی نوضیح دادم که منظورم این نبودواونیکه بایدحرف میزدمن بودم نه تو دیگه جواب نداد...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ برچسب:, ] [ 21:25 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]