قسمت بیست وچهارم

اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت بیست وچهارم

 
راستی یادم رفته بودبگم  عشقم بعدعملش اصلانیومده بودخونشون من دوسه روزقبل این برنامه هی بهش میگفتم بیابیابرس اینجاتادوروزاینده ها,طوری میگفتم که شک نکنه یه نقشه هایی دارماوبالاخره هم اومد,نقشم این بودکه ساعت ۱۲:۴۵دقیقه که زنگ خوردکه بچه هابرن ناهارماباعشقم قراربزاریم و زری که آشناتره اونجاازمدرسه بزنه بیرون وبرسونه به عشقم اون جعبه رو...
خب همه چی آماده ومأمورامنم که دوستام باشن همه دست به سینه,کلاس ما۸نفربودیم که باهم پایه بودیم اساسیییییی,مث ۸تاخواهر
خب ساعت شد۱۲:۴۵دقیقه وزنگ خورد وهمه ی بچه هامدرسه جزکلاس مارفتن ناهار,یادمه روز اول مدرسه چون فرم اماده نبودبالباس شخصی رفته بودیم مدرسه,خطوانداختیم روگوشی وروشن کردیم هرکارمیکردیم چون مدت زمان زیادی بودخطه خاموش بودوشارژنشده بود شارژ نمیشد,زمان داشت ازدست میرفت یه مقدارکمی شارژ روخطه بوددرحدفرستادن دوسه تاپیام,دلو زدم به دریا واین پیامو نوشتم:سلام,یه ربع دیگه۱۰۰مترپایین ترازدبیرستان دخترانه منتظرتم,تنهابیا
(خخخخخخخ)پیش خودم میگفتم ازروکنجکاویم که شده باشه حتمامیاد
پنج دقیقه نشدجواب داد:فک کنم اشتباه گرفتینا
من:نخیرکاملاهم درست گرفتم اقای(اسم عشقم) ۱۰دقیقه دیگه منتظرتم...
اون:من تاندونم شماکی هستین جایی نمیام
شارژم تموم شد........
فک میکردم که حتمامیاد,ساعت دیگه یک شده بود و زری بایدمیرفت بیرون,یی هو یه استرس خاصی گرفتتش ومیترسیدکه بره منم نمیتونستم زیاداصرارکنم خب اخه اون بیچاره گوشی آورده بودوتااون حدلطف کرده بودپیش خودم گفتم شایدبره بعدمدیرمون اینابفهمن براش بدبشه واینجوریاگفتم اشکال نداره به دلت بدمیادنمیخادبری,میترسیدم عشقم بیادوببینه هیشکی نیست وفک کنه سرکاریه وبزاره بره وهمه برنامه هام بهم بریزه,خودم چادرسرم کردم وجعبه روهم گرفتم زیرچادرم ودرحالیکه۳تاازدوستام جلودرحیاطوشلوغ میکردن,دوتاشون پنجره ی دفترو میپاییدن که کسی جلوش نباشه,ودوتاشونم ازطبقه ی بالامراقب من بودن وچندنفرکارگرم مشغول نصب دوربین مداربسته بودن ازمدرسه زدم بیرون!!!!!
یه کارخیلی شااااااق تواولین روز مدرسه که اگه میفهمیدن اخراج میشدیم به کل.....
چون لباسم شخصی بودوگوشیم دستم بودبین اون عابراکسی بهم شک نمیکردکه ازبچه های مدرسم,وای استرس همه وجودموگرفته بودکه اگه یه آشنامنویهو دیدچیکارکنم؟!!!تنهادلیل قرص بودن دلم این بودکه دوستام ازاون بالادارن میبیننم.
وای میرفتم وهمش پشت سرمو نگاه میکردم ببینم عشقم میادیاکه نه،شارژم نداشتم که پیام بدم بهش,اصلا نمیدونستم دارم چیکارکنم ,یه لحظه که بخودم  اومدم دیدم دارم میرسم به اول اون روستاهه!!!استرسم بیشترشد,فوری برگشتم
 
توراه برگشتم به این فک میکردم که من دیگه نمیتونم دوباره بزنم بیرون ولی اگه این جعبه رویه جایی بزارم میتونم به عشقم بگم فلان جاست بیابردار,تمام فکروذکرم این بودکه اون جعبه حتمابدستش برسه همون روزم برسه,خیابان خلوت خلوت بودهیشکی نبودیه تپه مانندی بودکه روش پرخاربودواونطرفشم مث یه دره بود,ازمدرسه به دره دیدداشت ,رفتم روتپه وجعبه روگذاشتم روزمین وسرخوردوسرخوردورفت پایین تاگیرکردبه یه خاروهمونجاموند,قلبم تودهنم بودکه اخرش چی میشه که چجوری بایدبرگردم تومدرسه که کسی نبینه...
خیلی ریلکس ازدرمدرسه رفتم داخل اون سه تادوستم همونجامنتظرم بودن وقتی دیدن جعبه دستم نیست فک کردن دادم به عشقمودویدن سمتمو بغلم کردن که ایوووول دمت گرم...اوناخیلی خوشحال بودن ولی من اونقدترسیده بودم که نمیتونستم حرف بزنم...زری توچشام نگاه میکردوتندوتنددستموتکون میدادکه ...چیشد؟دادی بهش جعبه رو؟چی گفت؟
گفتم نیومد
همگی باهم گفتن پس جعبه روچیکارکردی؟؟؟؟؟
گفتم گذاشتمش رو تپه واومدم...!!!!!
زری میخاست سکته کنه که دیوونه اگه یکی دیده باشه یه چی میزاری اونجاحتمامیره برش میداره واسمم که توش هست اگه بیارن تحویل بدن مدرسه میدونی چی میشه بدبخت میشی...
بهم گفت درخواست تماس بده زنگ که زدبگو تویی گذاشتی جعبه رواونجاکه بیادبرداره ها,همونجادرخواست تماس دادم روخطش...
خودم نمیخاستم باهاش حرف بزنم اخه قول داده بودم دیگه زنگش نزنم.
گوشی توجیب مانتوم بودو ویبره میزد,منم بدو بدو ازپله هامیرفتم بالاکه برسم کلاس گوشیوبدم دست پری که اون باهاش حرف بزنه!
پری یه دخترجیگرریلکسه,خیلی ریلکسه ,به کلاس که رسیدم نفسام بالانمیومدگوشیو دادم دست وپری وهنوزداشت زنگ میکشید گفتم بردار فارسی حرف بزن بگو که بیاد
 
ازاسترس کلالبام خشک شده بودن وصدام درنمیومد,پری برداشت:
_الوو,سلام
*سلام
_پس چرانیومدی؟!!!
*من تاندونم شماکی هستین ازجام تکون نمیخورم
_بیاین بعدمیفهمین من کیم
*ن,من نمیام
_به درک نیا...
عشقم گوشیو قطع کرد,منو بگین دیگه نزدیک بودازاسترس سکته بزنم میدونستم چون پری گفته به درک دیگه اگه درخاست تماسم بدم زنگ نمیزنه وشارژم نمیشدخطه,بااینکه قول داده بودم بهش که زنگش نزنم دلوزدم به دریا وگفتم یاشانس ویااقبال خداکمک کن پنج دقیقه مک
 
المه رایگانش فعال شه...
آرهههههه فعال شدوشمارشوگرفتم وبعددوتابوق برداشت,خیلی وقت بودصداشونشنیده بودم ودلم براصداش تنگ بودواسترسم که داشتم اشکام همینجورمیومد.گفتم الووو.....صدام میلرزید,دستام میلرزیدخیلی بدبود
ازصدام شناخته بودکه منم گفت: ...تویی؟!خب همون اول میگفتی که منم میومدم بخدا,گفتم قول داده بودم که زنگت نزنم بیخیال این حرفاتوروخداپاشوخودتوزودبرسون اینجا یه چی هست گذاشتم بیرون میترسم یکی ببینه برداره,گفت باشه باشه الان خودمومیرسونم اونجانترس استرسم نمیخادداشته باشی باشه؟؟گفتم فقط زودبیاازجلودر مدرسه که ردشدی زنگم بزن من ازاینجامیبینمت وبهت میگم که کجاگذاشتمش,گفت باشه الان میام
 
پنج دقیقه شایدهنوزنشده بودولی زمان برام دیرمیگذشت چون انتظارمیکشیدم,دوباره زنگش زدم واااااااوووووووووو توماشین بود,قشنگ معلوم بودکه داره تندمیادا,شیشه هاش پایین بودوصدابادمیومد هووووف وهووووف وصدااهنگشم همچنین,گفتم رسیدی کجایی؟!!!گفت من تازه پیچ اولو رد کردم باسرعت دارم میام نگاه کن مواظب باش کسی برش نداره گفتم باشه  توروخدامواظب باش(الان که فکرمیکنم خندم میگیره اگه یکیم میخاست برش داره من ازاون همه فاصله چیکارازدستم برمیومد!!!)
من تونمازخونه ی مدرسه بودم وازپنجره هاش به اطراف دبیرستان دیدکامل داشتم,۷دقیقه بعدش دیدم عشقم داره زنگ میزنه گوشیوبرداشتم وگفت خب من الان ازجلودر رد شدم منم همون موقع دیدمش(یه حس خاصی داشتم برااولین باربودکه هم زمان هم میدیدمش وهم صحبت میکردیم)گفت:خب منودیدی؟!گفتم اره دارم میبینمت,گفت خب کجابایدوایسم گفتم برو برو هروقت هرجاگفتم بزن کنار,اروم اروم میرفت 
به اون تپه رسیدگفتم خب حالابزن کنار,خیلی باحال بودا قشنگ میدیدم که داره فرمونشوکدوم سمتی میکنه,تازه صداکشیدن ترمز دستیشم شنیدم
 
پیاده شد,عشقم منونمیدیدولی من کاملادیدداشتم روش,دوتاازبچه هاتوسالن مراقب بودن کسی نیادتونمازخونه,عشقموبعدعملش اولین باربودمیدیدم اونقدرباعجله اومده بودکه دمپایی پاش بود,میگفت من کجابایدبرم؟کدوم سمت؟من:اینوری...(خخخخخخ,اون که منونمیدیدکه بدونه اینوری کدوم سمت میشه الان که یادم میوفته خندم میگیره),عشقم برعکس میرفت,بعدمن میگفتم نه اینوریا,اون دستشودراز میکردروبروش,من دلم ضعف میرفت براش وخندمم میگرفت میگفتم نه ببین
 
برگردپشتت ازاون تپه بیابالا(اگه کسی عشقموزیرنظرداشت ورفتاراشومیدیدقشنگ متوجه میشدکه یکی داره ازمدرسه بهش آدرس میده),همین که عشقم روشوبرگردوندسمت من منودیدکه ایستاده بودم توپنجره بهم گفت وای بروعقب یکی میبینتت برات بدمیشه,گفتم اشکال نداره مهم نیست گفت لباست ضایعس میگم بروعقب,منم به حرف آقامون گوش دادم ورفتم پشت دیوارکنارپنجره,ازتپه اومدبالا,آخ بمیرم شیب زیادبودوخارم زیادداشت پاعشقمم دمپایی بودسرمیخورد هیچجانبودکه دستشوبگیره,تلوتلومیکردوخارمیرفت توپاهاش
 
۱۰دقیقه میشدکه داشت میگشت ولی نبود,استرس تمام وجودموگرفته بود,توخارارونگاه میکرد,خاراهم خیلی بلندبودن تاکمرعشقم میرسیدنا,عشقم اون پایین میگشت منم ازاون بالافقط خداروالتماس میکردم که پیداش کنه,بهم گفت شایدیکی اومده برداشته؟!!!!گفتم نه من خودم مراقب بودم کسی نیومداین طرفا,خیلی ضایع بود خیلی,عشقم گفت یه پیکان باریه خیلی مشکوک میزنه,یکم تمرکزکن فک کن ببین کجاگذاشتیش,یک آن چشماموبستم وازته دل خدا روصدازدم که خدابه دادم برس یادم بیاد,ییهویادم افتادوقتیکه گذاشتمش زمین سرخوردرفت پایین گیرکردبه یه بوته خارسیاه,چشاموکه بازکردم یه۶،۷متراونطرف ترازجایی که عشقم وایساده بودیه بوته سیاه دیده میشد,بهش گفتم:(اسم عشقم)سمت راستتونگاه کن یکم جلوتریه بوته سیاهه هستامیبینی؟؟گفت اره ,گفتم اونجارونگاه کن,گفت باشه ... اگه اونجاهم نبودمن دیگه میرم اخه ضایع شدم دیگه


نظرات شما عزیزان:

arezooooooo
ساعت15:03---30 خرداد 1395
سلام,وای چیشد؟؟؟؟؟؟؟پیداکردیانهههههه؟!!!! !منم استرس دارم,توام .... کشتی ماروبااین نوشتنتا,زودباش اول جواب کامنت منوبده

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ برچسب:, ] [ 14:59 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]