قسمت بیست وسوم

اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت بیست وسوم

 
برگشت ورسیدخونه,دیگه خیلی باهام سردشده بود,من نمیخواستم تواون شرایط بدش تنهاش بزارم,جواب پیامامویکی درمیون میداد,بهم میگفت...به من نه زنگ بزن نه پیام بده من احتیاج دارم تنهاباشم,هروقت خودموپیداکردم خودم بهت زنگ میزنم!
ولی من نمیتونستم تحمل کنم,یادم میادتابستون بودونیمه اول شهریور,چون بهم گفته بودکه خودم زنگت میزنم حتی شباهم که میخوابیدم سایلنت نمیکردم به امیداینکه شایدعشقم زنگم بزنه,وای منی که پارسال تابستونش هرشب باعشقم حرف میزدم امسال تنهابودم,دوستام بانامزداشون شبهای روشنوفعال میکردن ومابین استراحتاشون بهمدیگه تک میزدن که اره ماهم بیداریم,گاهی وقتابخاطراینکه پیششون کم نیارم یااینکه نپرسن چراشمادوتاحرف نمیزنیدزنگ میزدم۹۹۹۰والکی ساعتهااونجاولو میشدم تااگه دوستام زنگ زدن پشت خطی بشن برام...یااگه حالم بدبودمیزاشتم زیربالشتم ووقتی زنگ میکشیدازخواب میپریدم ولی هربارعشقم نبود...
هیچکی نمیفهمیدکه من بخاطرغرورم چیکارانکردم,درسته غرورموپیش عشقم کنارگذاشته بودم ولی پیش بقیه حفظش میکردم,اونشباکه الکی زنگ میزدم۹۹۹۰،تموم وجودموغم میگرفت که ای خداچرامن بایداینجورباشم حق من این شب بیداریا نیست...بی صداگریه میکردم اونقدرگریه میکردم که بالشتم خیس خیس میشدوبخاطرسردردازگریه های یواشکی خوابم میبردوصبح زودقبل ازهمه بیدارمیشدم وجلدبالشتمو میشستم مینداختم خشک بشه و وقتی میپرسیدن چیشده که شستیش میگفتم هیچی دیشب توخواب خون دماغ شدم توخواب برااون شستم.....!!!!
 
یه سری وسیله براعشقم درست کرده بودم وهردفعه که میخاستم بدمش جورنمیشدیه تصمیم یابهتربگم یه سوپرایزی داشتم اماده میکردم برایک مهرکه عشقم نسبت بهش ۷ساله میشد,مشغول همینابودم وعشقم زیادم باهم گرم نبود,میدونستم رفته شهرخونه خواهرش,یه روزخیلی دلهرشو داشتم خیلی خیلیییییی,هرچی زنگش میزدم جواب نمیداد,هرچی اس میدادم جواب نمیداد,وای عینهومرغ سرکنده بودم,شب ساعت۱بودکه پیام داد:سلام ...وای من الان ازاتاق عمل اومدم بیرون داغونم
منوبگین یه عالمه سوال توذهنم شروع کردبه چرخیدن:اتاق عمل؟تو؟چرا؟عمل چی؟
فک کردم داره شوخی میکنه,گفتم :کوفت,خیلی شوخی بی مزه ای بودوگرفتم خوابیدم,اخه حرصم گرفت خب پیش خودم میگفتم اگه عملی داشت خونوادشم پیشش بودن بهم میگفت اخه چرایوهویی!!حتماسرکاریه...
فک کنم فرداش بوداس دادقضیه روکامل برام گفت وگفت خونوادمم هنوزنمیدونن,امشب بهشون میگم...منم انگاری یه شوک بهم واردشد...
اخرای شهریوربوداین اتفاق ومنم کم کم خودمو اماده میکردم برااون سوپرایزبزرگه,همه چی اماده بود وداشتم رمزطراحی میکردم که شک داشتم اسم کوچشون چیه بهش اس دادم اسم کوچتون شهید...؟!!!!!گفت وا!!!...مشکوک میزنیاداری آدرس خونمونو به کی میدی؟گفتم باباکی به خونه ی شماچیکارداره دارم به یکی ازدوستام آدرس خونه راحله اینارومیدم...(خخخخخ)خب نمیشدکه راستشوبگم اخه سوپرایزخراب میشد
 
اون رمزه عشقمومیرسوندبه یه کلید,رمزوطوری چیده بودم که عشقمومیرسوندبه خونشون,یه روزقبل یک مهرکلیدوبرداشتم تاببرم ازپشت خونشون بندازم بره روپشت بامشون ولی ازشانس  من توخونه پشتیشون اسباب اورده بودن ونتونستم کلیدوبندازم وتومسیربرگشت به خونه بادوستم پری وزری هماهنگیاروانجام دادم,پری همون خطی که روزجوان دادبه عشقم زنگیدمو میاوردخط۹۱۳بودوبه شماره هاش میخوردمال آدم بزرگ باشه,زریم گفته بودگوشی بیاره فقط من بایدیه شارژ میگرفتم,یادم میادخونه داشتم جعبه کادویی درست میکردم که همه اون وسیله هاروبزارم توش,بابام پرسیدداری چیکارمیکنی چی درست میکنی دخترم؟!گفتم هیچی بابا,یه جعبه براخودم درست کرده بودم شیرین دیده خوشش اومده یکیم برااون درست میکنم...(همیشه خیلی ناراحتم که به بابام دروغ گفتم...)باباشیرین بیچاره روحشم خبرنداشت ازاین ماجراهنوز...
راسی اینم بگم که عصرهمون روزکه فرداش میشدیک مهرعشقم بهم گفت من ازدست توخطموعوض میکنم...خیلی بهم سخت شدگفتم لازم نکرده من قول میدم دیگه هیچوقت بهت زنگ نزنم....
 
خب همه چی اماده بودبرایک مهر,یه وبلاگم درست کرده بودم براعشقم بمناسبت اون روز,همیشه یک مهرساعت۰۰:۰۰کشیده میشه یه ساعت ینی میشه۲۳:۰۰
یادم میادبابام خونه نبودمنم میخاستم منتظربمونم تاساعت۰۰:۰۰بشه(ینی بایدیک به وقت قدیم میشد),مامانم اینقدشلوغ میکردکه دختربگیربخواب فردابایدبعدسه ماه خواب بری مدرسه خواب میمونیا,گوش ندادم,یه پیشوازخوشگلم انداختم,واین پیاموآماده کردم تابراش بفرسم:
توزندگی همه پاییزبامهرشروع میشه ولی پاییززندگی من جایی شروع شدکه مهرتوتموم شد,پاییزت پرازخش خش آرزوهای قشنگ...هفت ساله شدن عشقتو تواین قلب خستم بهت تبریک میگم...راسی اهنگ پیشمم تقدیم باعشق....
 
ساعت شدچهارتاصفروفرستادم ,یکمم صبرکردم خبری نشدخوابیدم...گوشی روهم گذاشته بودم۶:۳۰که بیدارشم...
دوقیقه قبل اینکه هشدارگوشی فعال بشه خودم بیدارشدم!!!!به گوشی نگاه کردم دیدم یک تماس بی پاسخ!!!!!!!بازکردم باچشمای خواب الود 
 
 
 
دیدم إ...شماره ی عشقمه دقیق یه دقیقه پیش زنگ زده فهمیدم بیداره,اس دادم:سلام صب بخیر,میدونستم دیشب دسترسی به اینترنت نداری آدرسو ندادم چون میدونستم ازکنجکاوی تاصب خوابت نمیبره امیدوارم خوشت بیاد(ادرسم نوشتم)  وفرستادم
 
رفتم اماده شدم ووقتی میخاستم بزنم بیرون دیدم اس داد:خدافظ
منم هیچی نگفتم شاتاراق گوشیوخاموش کردم.ورفتم ایستگاه.
به شیرین گفته بودم باهیشکی نمیری تامن بیاما,اونم وایساده بودروایستگاه بعدروبوسی بهش گفتم اوی شیرین من امروز برنامه دارم الان بایدبرگردیم خونه جعبه توروبرداریم!!گفت:چی؟ جعبه چی؟من؟ایول دمت گرم چی درست کردی برام؟
گفتم الکی مثلامال توإ آ!گفت کووووفت میگم توهیچی برامن درست نمیکنیا,باشه بریم,بازبرگشتیم خونه آیفونوزدم مامانم درو بازکردگفتم مامان جعبه شیرینوازتوکابینت بده,گفت الان میخاین کجاببرینش زشته کجابزارین؟؟گفتم اشکال نداره مامان امروزمیخاد,گفت عصرمیادمیگیره گفتم عصرمیره خونه اجیش ایستگاه اول پیاده میشه,اشکال نداره میزاره توکیفش,گرفتیموشیرین گذاشت توکیفش رسیدیم ایستگاه,روزاول مدرسه سرویس نیست هرکی باهرکی بره,بایدزرنگ باشی بابای یکی ازبچه هااومدخودتویه جای ماشین گیرکنی که نمونی(خخخخخخ)یه ماشین اومدشیرین میخاست خودشویه جاگیرکنه که گرفتم کشیدمش گفتم خودمون هنوزکارداریم,خندش گرفت گفت خب خودمون هنوزکارداریم ودرماشین وبست واونارفتن,اینقدخندیدیم...
گفت خب بلا دیگه چه کارشاقی بایدانجام بدیم؟؟
گفتم هیچی بایداین کلیدویه جانزدیک خونه ی عشقم اینابزاریم,اونم که عاشق کاراهیجانی وپایه گفت خب ایول بزن بریممممم....خیلی مشکوک میزدیم توکوچه ها,هرچی میرفتیم وهرجارونگاه میکردیم جای امنی نمیدیدم میترسیدیم باباراحله سربرسه...پیچیدم توکوچه راحله ایناکه میشدروبروکوچه بن بست اونا,ییهویادم افتادجلوخونه ی راحله اینایه باغ هست,کلیده روکه تویه جعبه کوچولوبود بردم اویزن کردم به شاخه ی یه درخت,شیرینم مواظب بودکسی نبینه که بره برداره,بعله باموفقیت پروژه ی اولمون انجام شد...
 
بعدرسیدیم مدرسه ووسیله هایی که براش درست کرده بودموازتوکیفم دراوردم چیدم توجعبه,یه دفترصدبرگ مصور(مث یه وبلاگ که متناسب بامتنش خلاقیت به خرج داده بودم),یه دفترنظرسنجی که مخصوص عشقم سوالاشوطراحی کرده بودم,دوتاشاخه گل رزیکی قرمزیکیم زردکه خودم بافوم درست کرده بودم,یه جفت صدف دریایی که دهنشون بسته بود بایه ست ماژیک وآویز براسایپاش که خودم درست کرده بودم!!!!
اون دفترمصوره روبراش قفل وزنجیرم درست کرده بودم وکلیدشوبایدباحل کردن ورسیدن به جواب رمز پیدامیکردکه کجاست(همون کلیده که اویزون کردیم به شاخه درخت)...
چون جای کلیدوتااونموقع نمیدونستم که کجاس نصف رمزطراحی نشده بودکه تومدرسه طراحی کردم,یه نامه پنج صفحه ایم اگه اشتباه نکنم نوشته بودم براش...
راسی یادم نره بگم که رمزه تقریبا۱۰۰تاسوال بودکه فقط وفقط جواباشوعشقم میدونست,خیلی جالب بودا,اول بایدجواب سوالارومیدادبعدحرف اول جواباروبه ترتیب میزاشت دنبال هم تارمزکلیدوپیداکنه,تازه یه جاهم مثلاتا۲۵سوالاترتیب پشت سرهم بود ولی به جا۲۶نوشته بودم مثلا۵۴اونوقت اگه حواسش نبوده برترتیب کلارمزمیریخت به هم(خخخخخخ)


نظرات شما عزیزان:

arezooooooo
ساعت6:59---30 خرداد 1395
خب زودباش ادامه شوهم بنویس ببینم چیشده کارگاه ...

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ برچسب:, ] [ 18:21 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]