قسمت بیست ودوم

اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت بیست ودوم

 
ازساعت۵عصرکه گوشیش خاموش بود,اصلاتوحال خودم نبودم همش تودلم زیرورومیشد,رفته بودم تواغما,ییهوحس کردم که بایدبخدانزدیکتربشم
 
ساعت ۹ونیم شب بود,منی که تااونموقع کتاب مفاتیحوهمین جورالکی دستم نگرفته بودم رفتم سراغش,دنبال یه دعایی بودم که باخوندنش آروم بشم,همینجورکه بازش کردم یه صفحه اومدکه بالاش نوشته بود"دعای سریع الاجابت" این دعاهه ازمقاتل بن سلیمان نقل شده بود وگفته بوداگه یکی این دعاروصدباربخونه وحاجتش روا نشه حق داره که به مقاتل بن سلیمان لعنت بفرسه!!!
تااونموقع این حسوتجربه نکرده بودم ازته ته ته دلم نیت کردم که تاساعت ۱۰خطشوروشن کنه ازش خبربگیرم,گوشیمم گذاشته بودم کنارم که هروقت پیام تحویل دادمتوجه شم خطش روشن شده,بی هواازچشام اشک میومدوباتموم وجودم دعارومیخوندم قشنگ حس میکردم ازته دلمه,۱۵باربیشترنخونده بودم وساعتم۲۱:۵۰دقیقه بودکه گوشیشوروشن کرده بودوپیام تحویل داد
 
بهم گفت که من دارم میرم تهران که برم اونجاپیش یه آشنایی که ردم کنه برم اونور...
منوبگین نفسم بالانمیومد,میدونستم زده به سرش وراست میگه,من هنگ بودم دستم نمیرفت که پیام بنویسم,زورکی بعد۵دقیقه براش نوشتم:(اسم عشقم)امیدوارم کاری نکنی که بعدپشیمون بشی!اونم گفت:...من فقط به توگفتم اگه بدونم نفردومی فهمیده من میدونم وتو!!!
بازخاموش کردقشنگ خودم متوجه بودم که رنگم پریده,ساعت اونشب خیلی دیرمیرفت,یادم میاداونموقعاسریال ستایشو نشون میدادکه چجوری داداشش میخواست قاچاقی بره ورومرزچه اتفاق بدی براش افتاد,همش به این فکرمیکردم وداغون میشدم,خیلی فک میکردم راجب همه چی,همه چیوازهمه جوانب درنظرمیگرفتم وخودمواماده میکردم که روشن کردباهاش حرف بزنم,ساعت۱۲ونیم یک بودکه خطشوروشن کردومیخاستم باهاش حرف بزنم گفت که پشت فرمونم نمیتونم یاشایدم اعصابش خوردبودنخاست حرف بزنه,من شروع کردم به پیام دادن که:۱)اون آدمی که برارفتن میخای بری پیشش وآشنای دوستته واقعاقابل اعتماده؟میشناسیش؟ازکجامعلوم دستش بادوستت تویه کاسه نیست که پولاتوبالابکشن۲)حالااومدیم وادم توزردی درنیومد وتورو رسوندمرز،اگه خدای نکرده اتفاق بدی برات افتادچی؟۳)حالاخدارحم کردوتونستی بری ورد شی,(اسم عشقم)توبااین همه غرورت چطورمیخای بری پناهنده شی؟میدونی رفتارشون باهات چجوریه؟میدونی حکم برده روبراشون داری؟وخیلی حرفای دیگه
بهش گفتم دلیل این همه عجولانه تصمیم گرفتنت چیه؟!چرامیخوای بادستاخودت خودتوبدبخت کنی؟چرامیخای خودتوآواره کنی؟
گفت:...من دیگه نمیخوام حرفی بشنوم ازدوروبریام,دیگه نمیخام سربارکسی باشم,من فقط میخام ازاینجابرم به هرقیمتی که شده,حتی اگه بمیرمم...
من فقط جون میکندم که متقاعدش کنم که نبایدتصمیم اشتباهی بگیره,بهش گفتم:من نمیگم نرو فقط میگم قاچاقی نرو
اون گفت :من میرم حتی اگه قاچاقی برم وتواین راهم جونموازدست بدم
گفتم:نمیزارم قاچاقی بری ,بجزاینکه ازروجنازم ردبشی
پیام داد:...من دیگه گوشیم ازالان خاموشه تامعلوم نیست کی,من فرداصبح بااون اقاهه قراردارم اگه باهاش به توافق رسیدم دیگه هیچوقت خطم روشن نمیشه,پس مواظب خودت باش همیشه خدافظ
منم قلبم داشت میومدتودهنم ساعت۲:۱۵دقیقه بودفقط بهش گفتم شب بخیر
دلم میخواست باصدای بلندگریه کنم تاآروم بشم ولی خب نمیشداونشب من تاصبح خوابم نبردوهمش فکرمیکردم که خدایاچی میشه فردا!!!ساعت۵ونیم بودکه خطش خاموش شد,آفتاب زدوهمه رفتن ومن خونه تنهابودم,ازساعت۸صبح
 
کارم گریه والتماس وزاری ازخدابود,اونقدگریه میکردم که نفسام بالانمیومد,داشتم میمردم نمیتونستم به خونوادش بگم که داره چیکارمیکنه واگه میرفت وخدای نکرده یه اتفاق بدی براش میوفتادهیچوقت عذاب وجدان ولم نمیکردکه اگه خونوادش میفهمیدن نمیزاشتن که بره که این اتفاق براش بیوفته وهمیشه خودمو مقصرمیدونستم,آخرین پیامی که نمیتونستم بخوابم ساعت۵:۱۵دقیقه براش فرستادم این بودکه:نمیزارم قاچاقی بری...
هیچوقت نه اون پرسیدونه من گفتم ولی تصمیمم این بوداگه خطش تاظهرروشن نشدزنگ بزنم نیروی انتظامی وگزارش بدم که یه باند قاچاق انسان رو باکنترل وردیابی این شماره(شماره عشقم)پیداکنید,بهم گفته بودکه یه هفته از خاموش شدن گوشیش تارفتنش به اونور تویه خونه نزدیکای مرزن تواین مدت نبایدباهیچکس ارتباطی داسته باشن وحتی نبایدازاون خونه خارج بشن,اینارومیدونستم وپیش خودم فک میکردم اگه گفتن معرفی کنیدخودتونو میگم که من وظیفه ی خودم دونستم که بهتون اطلاع بدم دیگه باخودتونه که بخواین بررسی کنیدیانه,میدونیدچیه من بدی عشقمو نمیخواستم اونقدردوسش داشتم وغرورش پیشم بزرگ بود که حاضربودم چندسال بره زندان ولی باهاش مث یه برده رفتارنکنن,تصمیممو گرفته بودم ونیت کرده بودم تاساعت۱۱خطش روشن شه بهم بگه که به توافق نرسیدن,باتموم وجودمیخوندمش دیگه انگاری بهش ایمان کامل پیداکرده بودم,اونقدرخوبیشومیخاستم که حتی به این رسیدم که باخداسرعشقم شرط بستم!!!!!این خیلی کاربزرگیه،به خداگفتم خداجونم نزارقاچاقی بره فقط 
 
 
 
نزارقاچاقی بره اگه اونموقع حتی بامنم نشداشکال نداره...!!!!
 
اره ساعت۱۱ربع کم بودکه دیدم پیام تحویل داد,باورم نمیشدخداحرفاموشنیده نزاشته بره
پیام دادمن بااون اقاهه به تفاهم نرسیدم دوتومن کم داشتم دارم برمیگردم ولی مطمعن باش حتی اگه یه روز ازعمرمم مونده میرم...
من ازخوشحالی نمیدونستم چیکارکنم این اتفاق برام مث یه تولددوباره بود,واقعایه معجزه بود,اونروزخداروباتمامی وجودم حسش کردم
 
زنگش زدمو,اون ناراحت بودومن ازخوشحالی دلم میخاست پروازکنم,ولی بروزنمیدادم که چقدرخوشحالم گفتم چیشد؟چرابه توافق نرسیدین؟اون اقاهه نپرسیدچرااینقدبرارفتن عجله داری نپرسیدمگه قتل انجام دادی که اینقدعجله داری؟!
گفت رفتم پیشش گفت هزینه ی رفتنت میشه۲۰میلیون,۱۰تومن الان,۱۰تومن بعدیش وقتی رسیدی اونور,منم دوتومن کم داشتم قبول نکرد,نه هیچی نپرسید...گفتم اوهوم اون فقط دنبال پول جمع کردن خودشه ازدل هیشکی خبرنداره,خداروشکرجورنشدکه قاچاقی بری.
گفت من میرم الان نشدولی چندماه دیگه حتمامیرم
گفتم انشاالله عزیزم...


نظرات شما عزیزان:

arezooooooo
ساعت19:44---19 خرداد 1395
خوشبحالت خداهواتوداشته
همییییییییییین....


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ برچسب:, ] [ 19:40 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]