قسمت هجدهم

اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت هجدهم

روزا از پی هم میومدن ومیرفتن,یه شب عشقم بهم گفت که یه کاری براش پیش,اومده وبایدبره شیراز,منم اون موقعاعادت نداشتم فوضولی کنم
وتاته تهشو درنیووردم بیخیال بشم,بهش گفتم تابرسی منم بیدارم میمونم تاخدای نکرده خوابت نبره پشت فرمونی,ساعت ۱۱بودوتابرسه به مقصد۴ساعت ونیم بایدمیرفت,منم فرداش کلاس داشتم,گوشیم نداشتما ولی خب برابیدارشدن ورفتن به مدرسه گوشی داداشمومیزاشتیم روزنگ وکنارمن میزاشتن چون خوابم ازهمه سبک تربود,اونشبو وقتی فکرمیکنم خیلی تعجب میکنم که چطور من چقدرنترس بودم.فک کنین مابین دونفرمیخابیدم البته بافاصله یه متری بعدهمون جاتورختخواب سیمکارت عوض میکردم,زیرپتوباگوشی نوکیاساده که چقدتق تق میکنه موقع پیام دادن!تاساعت ۴اگه اشتباه نکنم بیداربودم تابرسه,خیلی میگفت خانومم توبخواب من خوابم نمیادفرداکلاس داری سرکلاس خوابت میادواینجوریاولی من گوش ندادم بیداربودم تارسید,اونشب فقط دوساعت خوابیده بودم,صبح بیدارشدم ورفتم مدرسه دوزنگ اول تخصصی بودرفتم سرکلاس,بعددیگه دیدم نمیتونم خوابم میاد,خودمو زدم به بدبودن حالم واینکه سرم گیج میره واینجوریا!!!زنگ زدن بابام اومددنبالم واومدم خونه که حالاینی استراحت کنم شماره عشقموگرفتم ببینم حالش چطوره خوبه کی برمیگرده,دیدم وای خاموشه...!!!!هرچی شمارشو میگرفتم خاموش بودومنم نگراااااااااااااااان....گوشیم نداشتم شب خوابم نمیبرد,فرداش بازمدرسه...عصرم هرچی زنگش میزدم خاموش بود,تااوموقع که ازمدرسه بیام وروز دوم خاموش بودنش باشه پیش خودم میگفتم حتماشارژ برقیش تموم شده که خاموشه,ولی وقتی دیدم هنوزم خاموشه نگرانیم بیشترشد ومث یه مرغ سرکنده بودم
وبعدازیه عالمه نگرانی بالاخره روزسوم گوشیش روشن شد,بعدچنتابوق برداشت ویه عالمه ناراحتی کردم که چراگوشیت خاموشه سه روزه واینانمیدونی من چقدنگرانت بودم و...بعدهمه چیوبرام تعریف کردکه چی شده بوده که گوشیش خاموش بوده,که چون اونجابه من وعشقم مربوط نیست اینجانمیگم!!
اگه اشتباه نکنم فرداعصرش رسیده بوداینجاوتوراهمم اومدوهمدیگه رودیدیم,روزای خوبی روباهم داشتیم وکم کم امتحاناازراه میرسیدن اخرای اردیبهشت بودکه یه روزبرام تعریف کردکه یه دختره واقعارواعصابشه واذیتش میکنه واینجوریا,من چون دوسش داشتم دلم نمیخاست که منم اذیتش کنم بخاطرهمین بهش گفتم خب حالاکه اینجوریه من میرم تایدونه ازعذاب وجدانات کمترشه,کاری که خیلی برام سخت بودولی بخاطر عشقم بجون خریدم,اونم بهم گفت...هیچوقت خوبیات یادم نمیره برات ارزوی خوشبختی میکنم؛خداحافظ
من موندم تواین خدافظش واونم رفت...موقع امتحاناترم بوددیگه ومن فقط به صداماشین حواسم بودوقتیکه ازتوکوچه ردمیشد,تقریبایه هشت نه روزی گذشته بود,تواین مدت من سروصدای,داخل خونه روبهونه میکردم وشباتوحیاط درس میخوندم,وقتی صداماشینش ازکوچه خودشون تاخونه ی ماهی نزدیکترمیشدصدای تپش قلب منم تندترمیشد میدونستم که اونم دل تنگم شده,درسته خردادماه بودولی اینجاشباش هنوزسردبود منم یه سرماخوردگی جزیی داشتم...روز۱۱ام بیخبربودنمون ازهم بودکه من تویه اتاق تنهاتوحیاط بودم,شبم بود یادمه فرداش امتحان ریاضی داشتم,بهش گفته بودم قبلاکه من گاهی وقتاتواون اتاقه درس میخونم,وقتی چراغش روشنه من اونجام,اونشب شمردم۱۵بارپشت سرهم اومدوردشدوصداآهنگشو شنیدم...دنبال یه,بهونه بودم که زنگش بزنم
سه روزبعداین ماجراروز جوان بودوتصمیم گرفتم که به بهونه ی تبریک روز جوان زنگش بزنم...بادوستم پری که ازهمه بیشتربهش اعتمادداشتم وراحت بودم گفتم که اون خطتو که استفاده نمیکنی سه شنبه بیارمدرسه,آورد ومنم که بخاطراون سرماخوردگیه کلاصدام گرفته بودووقتی حرف میزدم دوستام میگفتن صدات عوض شده,رفتیم سرجلسه امتحان وبعداولین نفرمن بودم که برگمو دادم واومدم بیرون,روخطه۲۰۰شارژ بیشترنبود پیش خودم گفتم همین واسه تبریک گفتن بهش کافیه!رفتم توآبخوری مدرسه وشمارشوگرفتم,دستام میلرزید,میدونستم شماره براش نااشناس,بعدچنتابوق برداشت گفت الوو   گفتم سلام امیدوارم حالتون خوب باشه,شرمنده این موقع صبح مزاحمتون شدم,میخواستم روزجوانوبهتون تبریک بگم...!!!!!!    اونم گفت سلام,خیلی ممنون     من گفت خب ببخشیدکاری ندارین خدافظ      اسممو صدازد...شارژم تموم شد...یه دیقه نشددیدم داره زنگ میزنه برداشتم,حرف نمیزدم,دلم ولبام وچشام باهم گریه میکردن...اخه این دوهفته خیلی بهم سخت گذشته بود,خیلی دلتنگش شده بودم...بازصدازداسممو...بابغض وگریه گفتم توچطورمنوشناختی منی که اینقدصدام بعداون اتفاق بایه سرماخوردگی جزیی میگیره...اون گفت مگه میشه من صدای تویادم بره؟!!!اون سکوت کردومن شروع کردم باگریه حرفاموزدن که تومیدونی من تواین مدت چی کشیدم چقددلم تنگت شده...اینارومیگفتم وهی صدام میگرفت,وقتی صدام درنمیومد عشقم همش میگفت ...توروخداگریه نکن,توروخدامنوببخشش
بهش گفتم فک میکنی من نمیفهمم اونشب ۱۵باراومدی ورفتی,فک میکنی من نمیفهمم شباحواسم بهت هست,من بخاطرشنیدن صدای م
اشینت که بفهمم سالمی یانه شباتواین سرمابیرون مینشستم که ازنگرانی نمیرم؟!!!!    وای نمیتونستم اروم شم,کافربشم وقتی یاداونروز میوفتم دلم یه جوری میشه ,عشقم همش التماس میکردکه توروخداگریه نکن,توروخدامنوببخش...وقتی آرومم کردصدای اونم میلرزید,گفت...؟؟گفتم بله!گفت بهت قول میدم که جزتوسمت کس دیگه ای نرم,قول قول...اشکام واینمیستادن بی صدامیومدن,سکوت کرده بودم,اونم همینطور!ازم پرسید...بازداری گریه میکنی؟؟گفتم(اسم عشقم)خیلی دوست دارم!!!!اونم گفت عزیزمی منم دوست دارم توروخدامنو ببخش اذیتت کردم وبعدهمون موقع مرمر میومدمن مجبورشدم فوری خدافظی کردم.تااومدم گوشیوقایم کنم توکیف واشکاموپاک کنم رسید ووقتی دیدگریه کردم بغلم کردوگفت چته عزیزم چراگریه میکنی گفتم هیچی اجی بیخیال نمیخام کسی بدونه گریه کردم اونم اشکاموپاک کردوبصورتم آب زدم ورفتیم بیرون.


نظرات شما عزیزان:

افسانه
ساعت21:16---15 ارديبهشت 1395
چی بگم والا....دلم میخواد زودتربقیشم بدونم

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ برچسب:, ] [ 21:13 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]