قسمت نهم

اين داستان براساس واقعيت است

تقديم به همه ي اونايي كه دردعشقوچشيدن

قسمت نهم

بعدفرداظهرش زنگ زدم كه نتيجه روازش بپرسم...ردتماس دادوخودش زنگ زدجواب دادم بعداحوالپرسي بهم گفت=...ديگه هيچوقت به من زنگ نزن...دنياروسرم آوارشدازش پرسيدم دليلش چيه؟دليلش روبهم بگوباشه ديگه زنگت نميزنم...گفت بي دليل ديگه هيچوقت زنگم نزن!گفتم باشه وخدافظي كرديم وقطع كردم همش فكرميكردم وبراخودم دليل ميتراشيدم...پيش خودم فك ميكردم احتمالاچون نتونسته خودشوراضي كنه كه ادامه تحصيل بده ونميدونه كه اص ميتونه خودشوخوشبخت كنه چه برسه به من!بهم گفت كه ديگه زنگش نزنم...من يه عادت بد دارم هروقت يه ناراحتي دارم اونقدرتوفكرميرم كه كلاضايع ميشه كه يه چيزيم است.
همه چيزوبه اون اجيم كه باهام پايه بودگفتم.مث اينكه عوض شده بود...تهديدم كردوبهم گفت فقط اگه يه بارديگه بشنوم يابفهمم بهش زنگ زدي ياباهم رابطه دارين همه چيوبه مامان ميگم!خيلي براعشقم ناراحت بودم وعذاب ميكشيدم...بيرون كه ميرفتم ميديدمش نگام ميكرد ازنگاهاش ميفهميدم يه چيزي هست وهنوزم دوسم داره...يه شب تواتاق بودم ميديدم2تااجيام يه چيزي نشون هم ميدن وميخندن ومسخره ميكنن يه حسي بهم گفت كه قضيه به منوعشقم ربط داره وايسادم پشت دروازحرفاشون فهميدم كه اجي درظاهرمهربونم كه دركم ميكرده چندروزپيش به عشق اس داده وباهاش دعواكرده واينجورياااااا....خيلي ناراحت شدم واونوقت بودكه دليل خدافظي بي دليلشونگاه هابامعنيشوفهميدم.ظاهرا2تااجيم ازهم قول گرفته بودن كه هيچوقت من ازقضيه بويي نبرم.حالم ازهردوتاشون بهم ميخوردقشنگ يادمه كه 4شنبه شب بود...اخراشب بودوميخاستم بخابم رفتموبه اجيم كه باهم پايه بودا(ازاين به بعداجي1 ميگم بهش)بهش گفتم ميدونم بهش اش دادي خيلي بذي خيلي اگه همين امشب پياماشونشونم ندي يه بلايي سرخودم ميارم تااخرعمرعذاب وجدان داشته باشي...فك كردكه اون يكي اجيم بهم گفته عصباني شدورفت سراغ اون ودعواكردوحالاهرچي اون ميگه كه من نگفتم باورش نميشد.خودم گفتم حرفاتونوشنيدم وقتي داشتين پياماشوميخوندين...سروصدامون بلندشده بودومامانم اومد...
                                                                 ادامه دارد....



نظرات شما عزیزان:

reyhane
ساعت3:12---16 بهمن 1393
آدم ها بعضی مثل نقاشی ِ منظره در قاب اند؛
تجسمِ زیبای یک رویا …
بعضی ها عکس منظره در قاب اند؛
تصویرِ زیبای یک حقیقت …
بعضی اما نقاشی نیستند … عکس هم،
آن ها خود ِ منظره اند،
رویا نیستند،
که تصویرِ حقیقی ِ هیچ منظره ای هم …
در آن ها می شود دوید،
دنبال پروانه رفت،
شعر خواند،
نفس کشید،
نم ِ هوا را احساس کرد…..


بغض خاموش
ساعت17:55---10 بهمن 1393
سلام خوبی؟؟؟من همونیم که چند کلمه با هم حرف زدیم.گفتی اسمت خیلی قشنگه.منتظرم بقیه این داستانا وزندگیتو بدونم بعدش میخوام یه حرف خیلی خیلی مهم بهت بگم آبجی ینی باید اینارو بهت بگم چون احساسا مسئولیت کردم.منتظر قسمت بعدیم.
پاسخ:salam mamnoon....khoshhalam...bashe chashm hatman


ƒα☂ℯღℯℌ
ساعت18:35---26 دی 1393
اجی قسمت دهو بزار دیه...

angella
ساعت19:17---24 دی 1393
منتظریم

آرمان
ساعت15:19---23 دی 1393
آبجی هات دشمن تو نیستن
بدی تو رو نمیخوان
تو بچه ای و خام، نمی فهمی
فکر میکنی همه چی و میدونی و حق با توئه
فکر میکنی خوب و بدت و میتونی تشخیص بدی
ولی اشتباه میکنی
اونا فقط قصدشون اینه که یکی نه با احساست بازی کنه و نه خدایی نکرده بلایی سرت بیاره
این عشق نیست
هوس هم نیست
تو سن تو طبیعیه این احساسات
همین
عشق این نیست
عشق عذاب آور نیست، هست؟
خب این مورد تو که همه اش به تو فشار آورده
عشق اگه بخواد به نتیجه برسه یعنی همون ازدواج
2 طرف باید احساس تعهدی بین شون باشه
خب این بین شما هست؟
عشق یعنی احترام گذاشتن به هم همانطور که هستین
یعنی کمک به هم، کمک به اینکه طرفت و به آرزوهاش برسونی
تو فقط هیجانت بالاست و خیلی احساسی هستی
بهتره هم هیجاناتتو کنترل کنی و هم احساساتتو
من از نصیحت و اینا خوشم نمیاد
این هم نصیحت گونه بت نگفتم
حرفای دلم بود
صلاح خودتو فقط خودت میدونی
موفق و شاد باشی


سهیلا
ساعت12:42---23 دی 1393
خیلی ناراحت شدم چرا اخه خواهر ادم راز دار نیس چرا این کارو میکنن

ƒα☂ℯღℯℌ
ساعت16:35---20 دی 1393
ای چ هیجانی... مامانت بعدش چیکار کرد..؟

اجی زود ز.د پست بزار اخه دیر دیر میزاری یادم میره باید از اول بخونم چی به چی شده..


مبیلی
ساعت13:23---16 دی 1393
چه ناراحت کننده...
ناراحت نشیاا آدم یدونه از اون آبجیات داشته باشه دیگه دشمن میخواد چیکار


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ برچسب:, ] [ 12:40 ] [ بغض شيشه اي ] [ ]